ققنوس ایران

ایران باستان

ققنوس ایران

ایران باستان

داریوش سوم:

 

 


داریوش سوم (۳۸۰ - ۳۳۰ ق. م.) آخرین پادشاه هخامنشی بود و از اسکندر شکست خورد. این شاه که او را در کتب پهلوى «دارا پسر دارا» خوانده‌اند فرزند آرسان بوده و آرسان پسر استن و نوهٔ داریوش دوم است. بنابراین داریوش سوم نسبش با فاصلهٔ سه نسل به داریوش دوم می‌‌رسد و بهمین جهت او را «پسر دارا» (فرزند داریوش دوم) گفته‌اند. هنگامیکه در زمان اردشیر سوم دربارهٔ خاندان هخامنشى و شاهزادگان آن سخن می‌‌رفت نام داریوش بر زبان نمی‌آمد. به این معنى که او را بچیزى نمی‌شمردند و اردشیر سوم وقتى که می‌‌خواست براى استقرار حکومت خود شاهزادگان مزاحم را براندازد او را بیاد نیاورد. داریوش در دستگاه هخامنشى چاپارى بود که فرمانهاى شاهنشاه را به والیان و فرماندهان ایالات می‌‌رساند. در یکى از جنگهاى روزگار اردشیر رشادتى از خود نشان داد که اردشیر او را «دلیرترین پارسیان» نامید بقول ژوستن، تاریخ‌نویس معروف، او را والی ارمنستان کرد. دربارهٔ اینکه او چرا به تخت شاهنشاهى نشست سخن بسیار گفته‌اند اما آنچه به حقیقت نزدیکتر می‌نماید این است که باگواس وزیر بزرگ دربار او را با هر حیله‌اى بود به روى کار آورد تا عملاً خودش فرمانرواى مطلق باشد. زیرا باگواس گمان کرده بود که داریوش شاهزادهٔ زرنگى نیست و شاه نیرومندى نخواهد شد. اما هنگامى که داریوش بر اورنگ شاهنشاهى نشست به اشارات و نظرات باگواس توجهى نکرد و وزیر بزرگ که به خطاى خود آگاهى یافته بود برآن شد که داریوش را از میان بردارد داریوش از این تصمیم باخبر شد و او را احضار کرد و جام زهرى به او نوشانید. آغاز پادشاهى داریوش سوم با شروع حکومت اسکندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقریباً مقارن است و در سیر تاریخ، او مانند رقیبى است که سرنوشت براى اسکندر تراشیده است. داریوش سوم در سال ۳۳۶ ق. م. بر تخت نشست و سلطنتی را آغاز کرد که دوران کوتاه آن پر از وقایع بزرگ و در عین حال سوزناک است. پایان زندگى او در حقیقت پایان امپراتورى بزرگ هخامنشى است.

 

مقدونیه:

کشورى بود در شبه جزیرهٔ بالکان که در زمان فیلیپ وسعت آن به ۵۸۸۰۰ کیلومتر مربع رسید و چنانکه وسعت جلگه‌هاى آن ایجاب می‌‌کرد در این سرزمین حکومتى واحد بوجود آمد. تاریخ این سرزمین پیش از دوران مورد بحث ما زیاد روشن نیست، ترقیات ناگهانى حکومت مقدونیه آتن را بیمناک کرد و بخصوص انتقاد موستن سخنور نامدار از آتنی‌ها و تشویق او بنزدیکى آتن با ایران، موجب شد که آتنی‌ها در صدد برآیند شهرهای دیگر یونان را بر فیلیپ بشورانند و براى شکست او کم و بیش اقدام کنند. از طرف دیگر گروهى آتنی خیانتکار با رشوه‌هاى فیلیپ به زیان شهر خود کار می‌‌کردند. سرانجام جنگى در ۳۵۶ ق. م. در یونان درگرفت که آن را جنگ مقدس نامیده‌اند و همین جنگ است که آغاز دوگانگى بین شهرهای یونان و جنگهاى آتن و اسپارت شمرده می‌شود.

ظاهراً این جنگها بر سر موضوع حمایت و ادارهٔ معبد آپولن بود که طرفین هرکدام حق خود مى‌دانستند. در این گیرودار فیلیپ در این اندیشه بود که در یونان نام نیکى بیابد و با درهم شکستن قدرت آتنی‌ها و هواخواهان آنها، سپهسالار کل یونان گردد و زمینهٔ تصرف قلمرو شاهنشاهى ایران را فراهم کند. سرانجام در جنگى که با آتن کرد این پیروزى را به دست آورد. و با گرفتن عنوان سپهسالار کل یونان و اختیارات بسیار در سال ۳۳۶ ق. م. یعنى نخستین سال شاهنشاهى داریوش سوم لشکرى روانهء آسیا کرد. فیلیپ چنان مغرور بود که شکست ایران را در این جنگ پیش چشم میدید. اما پیش از آنکه به آرزوى خود برسد یکى از درباریانش او را کشت.

 

اسکندر مقدونی:

این کلمه صورت اسلامى و ایرانی کلمهٔ الکساندر است. بنابر تاریخ مقدونیه او سومین کسى است که به نام اسکندر بر آن سرزمین فرمان رانده است. پدرش فیلیپ و مادرش المپیاس دختر پادشاه ملس‌ها بود. جوانى نیرومند و کشیده‌اندام و طبیعتاً داراى روح مردى و شهامت بود. او در ۳۳۵ ق. م. یعنى در سال دوم شاهنشاهى داریوش سوم بر تخت نشست و بزودى، با وجود جوانى، توانست در میان درباریان و رعایاى خود ارزش و منزلتى بدست آورد و محبوب آنها گردد. آنگاه پس از فرونشاندن شورشهایی که در نقاط مختلف قلمرو پدرش پیدا شده بود در اندیشه لشکرکشى به ایران شد.

 

لشکرکشى اسکندر به ایران:


داریوش تصور نمی‌کرد که پسر جوان فیلیپ براى ایران خطرناک باشد. اما هنگامى که شنید یونانیان او را سپهسالار کل یونان کرده‌اند ناچار شد در تدارک مقابله با او برآید و حتى از خود یونانیان سپاهیان مزدور گردآورى و شخصى را بنام «مم‌نن» از آنها بسرکردگى برگزیند. در چند جنگ کوچک محلى در آسیاى صغیر و کرانه‌هاى داردانل ایرانیان پیروزیهایی بدست آوردند. اما چون دربار ایران طبق معمول به مقدونیه و یونان اهمیت نمیداد و دشمن را ناتوان می‌‌شمرد به اسکندر فرصت داده شد که بسوى این سرزمین پیش آید.


اگر دربار ایران بموقع ایالات مختلف یونان را با پول و تجهیزات تقویت می‌‌کرد هرگز مقدونیان بر یونان چیره نمی‌شدند. اسکندر براى حمله به ایران بیشتر املاک خود را به نزدیکانش بخشید و هرچه داشت هزینهٔ تجهیز سپاه کرد و آنتی‌پاتر مقدونی را بجاى خود در مقدونیه گذاشت. بیست روز پس از عزیمت، اسکندر به کرانه‌هاى داردانل رسید و باز چون در بار و سرداران ایران به اسکندر با دیدهٔ حقارت نگریستند و براى مقابلهٔ با او بموقع اقدام نکردند او موفق شد پاى در خاک آسیا گذارد و آنها را غافل‌گیر کند. سرداران شکست خورده ایرانی یا گریختند و یا خودکشى کردند و قسمت وسیعى از آسیاى‌صغیر را به دست اسکندر دادند. و جنگ معروف به «گرانیک» بدین ترتیب منجر به شکست سپاه ایران شد.


در جنگ دیگر شهر «میلت» نیز که در کنار دریا واقع بود محاصره و تسخیر شد. اسکندر پس از این پیروزى قسمت عمدهٔ نیروى خود را برداشت و بسوى شهر هالیکارناس مرکز ایالت کاریه رهسپار شد و شهرهاى یونانی بین میلت و هالیکارناس را گرفت. با اینکه «مم‌نن» توانست اعتماد دربار ایران را جلب کند و فرماندارى صفحات آسیاى‌صغیر را بگیرد و پس از آن نیز براى دفاع از هالیکارناس و نقاط دیگر کوشش و زیرکى بسیار از خود نشان داد باز هم قدرت و پایدارى اسکندر او را ناچار کرد که با مشاوره سرداران ایرانی تصمیم به تخلیهٔ شهر بگیرد. پس از آنکه اسکندر دیگر ایالت آسیاى‌صغیر را یک یک تسخیر کرد «مم‌نن» برآن شد که جنگ را به هرترتیب که بتواند به مقدونیه بکشاند و به این ترتیب اسکندر را وادار کند که به مقدونیه بازگردد و آسیاى صغیر را واگذارد و داریوش نیز جز او بکسى امیدوار نبود. «مم‌نن» قسمتى از جزایر میان آسیا و اروپا را تسخیر کرد و هنگامى که نزدیک بود اسکندر را بوحشت اندازد و به مقدونیه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً این واقعه در سال ۳۳۳ ق. م. پیش آمده است.


پس از درگذشت «مم‌نن» داریوش خود فرماندهى سپاه را بعهده گرفت و در این حال اسکندر پیوسته پیش مى‌آمد. در شهر تارس که حاکم نشین کیلیکیه بود اسکندر بدنبال یک آب تنی بیمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد که سپاهیان مرگ او را حتمى دانستند. اما اسکندر که از نزدیکى سپاه داریوش آگاه بود از پزشک خود خواست که او را با داروهاى تند درمان کنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داریوش با زیورها و آرایش‌هاى بسیار چشم‌ها را خیره مى‌کرد. لباسهاى زربفت سپاهیان، جامه‌هاى گوناگونی که بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهاى مرصعى که بر گردن مردان جنگى افتاده بود سرمایهٔ این سپاه عظیم را تشکیل مى‌داد و در مقابل یاران اسکندر بدون هیچ زیور و آرایشى در پشت سپرهاى خویش آمادهٔ شنیدن فرمان حمله بودند. پیداست که در جنگ سپاهیانی بهتر پیش می‌‌روند که از قید زیورها و جامه‌هاى فاخر آسوده باشند.


در جنگ ایسوس که نخستین برخورد سپاهیان اسکندر و داریوش بود، پس از شروع جنگ اسکندر با سواره نظام خود بسوى جایگاه داریوش تاخت و میان سواره‌نظام دو طرف جنگ سختى درگرفت و هر یک کشته‌هاى بسیار دادند. برادر داریوش بنام اکزات‌رس براى دفاع از شاهنشاه ایستادگى و شجاعت بسیار از خود نشان داد اما چون پیوسته بر شمار کشتگان افزوده مى‌شد، اسبان گردونهٔ داریوش رم کردند و نزدیک بود آن را واژگون کنند و هنگامى که داریوش می‌‌خواست از آن گردونه به گردونهٔ دیگر سوار شود، اختلاف میدان نبرد بیشتر شد و وحشتى در دل شاه راه یافت. سواره‌نظام ایران عقب نشست و بدنبال آن پیاده نظام راه فرار پیش‌گرفت. یونانى‌هاى اجیر که در سپاه ایران بودند در پناه کوهها سنگر گرفتند و اسکندر چون جنگ با آنها را دشوار دید از تعقیب آنها صرف‌نظر کرد. هنگام شب مقدونی‌ها بخیال غارت اردوگاه ایران و بویژه بارگاه داریوش افتادند. شبیخون زدند و اشیاء گرانبهایی را که در خیمه‌ها یافتند غارت کردند. این زیورها و جامه‌هاى فاخر بقدرى زیاد بود که مقدونى‌ها توانایى حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونى تنها خیمهٔ داریوش را که مى‌بایست سردار فاتح (اسکندر) در آن منزل کند از آسیب مصون داشتند و در پایان این شبیخون آن را آراستند و براى اسکندر حمامى آماده کردند و مشعل‌ها را افروختند و چشم براه دوختند. اسکندر داریوش را که با اسب می‌‌گریخت دنبال کرد اما چون نتوانست او را دستگیر کند بازگشت و هنگامى که خود را در خیمهٔ داریوش دید و تجمل و شکوه او را مشاهده کرد گفت: معنى شاه بودن این است!


اسکندر پس از فتح با زنان دربار ایران مؤدبانه روبرو شد و بی اینکه به آنان نظرى داشته باشد وعده داد که رفاه ایشان را پیوسته در نظر گیرد. اسکندر عشق و آسایش را حرام می‌‌شمرد زیرا خستگى و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان می‌‌دانست.


پس از تسخیر اردوگاه ایران اسکندر بطرف سوریه رفت و خزاین شاه را که در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمن‌ین گرفت. سرداران داریوش در آسیاى‌صغیر هر یک بطریقى براى جبران شکست‌ها کوشش کردند اما این کوشش‌ها چنانکه خواهیم گفت بى‌ثمر ماند. اسکندر شهر صور مرکز فنیقیه را هم که حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخیر کرد.


داریوش پیش از این نامه‌اى به اسکندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از این سردار جوان مقدونی آزادى خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخیر فنیقیه داریوش نامهٔ ملایم‌ترى به او نوشت و تذکر داد که چون هنوز سرزمینهاى وسیعى در اختیار من است و تو نمی‌توانی سراسر آنها را تسخیر کنى بهتر است راه آشتى را برگزینى و در این نامه داریوش وعده کرده بود که دخترش را به اسکندر دهد و تمام سرزمینهاى میان بغاز داردانل و رود هالیس (قزل‌ایرماق کنونی) را بعنوان جهاز عروس واگذارد. اسکندر در پاسخ او به پیک شاه گفت: من براى این کشورها وارد قارهٔ آسیا نشده‌ام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمده‌ام. اگر این مضمون کاملاً درست و دقیق نباشد باز هم باید گفت که حقیقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. یعنى آنچه مسلم است داریوش نامه‌اى نوشته و اسکندر پاسخ این نامه را بدرشتى و غرور داده است.


اسکندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخیر آنجا بناى شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست یکى از سرداران خود سپرده بسوى ایران رهسپار شد. مینویسد در راه، درگذشت زن داریوش که زیباترین ملکه جهان شناخته شده بود او را متأثر کرد و دستور داد این بانوى بزرگ را با شکوهى هر چه بیشتر بخاک سپارند اما دربارهٔ درستى این روایت تردید باید کرد. هنگامى که اسکندر دومین پیشنهاد آشتى با داریوش را رد کرد، شاه ایران در صدد آمادگى براى جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «کنت کورث» مورخ معروف در مقابل نرمى و محبتى که اسکندر نسبت بخانوادهٔ اسیر او نمود بار دیگر سفیرانى براى صلح فرستاد، و این بار حاضر شد تمام ممالک خود را از آسیاى صغیر تا ساحل فرات به اسکندر سپارد. اما اسکندر که پیروزى خود را مسلم میدانست گفت: این که داریوش می‌‌خواهد بمن بدهد در اختیار من است و نیازى نیست که او این سرزمین را بمن سپارد، و از طرف دیگر من جز جنگ با او کارى ندارم.


بناچار داریوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه می‌‌توانست سپاهیان خود را تجهیز کرد و در دشت نینوا، نزدیک شهر اربیل اردو زد. اسکندر از دجله گذشت و سردار داریوش بنام «مازه» که میبایست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بیشتر مورخان می‌‌گویند اگر مازه عقب نمى‌نشست، با بى‌نظمى موقتى که هنگام عبور از دجله در سپاه اسکندر پدید آمده بود، بخوبى می‌توانست بر آنها غلبه کند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگیرى مؤثرى از آنها نکرد. در این حال شبى ماه گرفت و این مقدونیان را، که به پیش‌بینى‌هاى نجومى عقیده داشتند و این نکته با عقاید دینى آنها نیز مربوط میشد، بوحشت انداخت. میان سربازان اسکندر گفتگوهایی درگرفت که نزدیک بود به شورش بینجامد اما تعبیر کاهنان مصرى که بلا و مصیبت بزرگى را براى ایران پیش‌بینى کرده بودند آرامشى در سپاه اسکندر بوجود آورد.


پلوتارک می‌‌گوید: «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش برخلاف آنچه اکثر مورخین نوشته‌اند در گوگمل روى داد، نه در اربیل» این دو شهر هر دو در نزدیکى موصل است و در اختلاف این دو محل نباید زیاد کنجکاو شد. بهرحال در این دشت بزرگ سپاهیان اسکندر بار دیگر از کثرت سپاه ایران ترسیدند و از طرف داریوش که گمان می‌‌کرد مقدونیان بار دیگر به او شبیخون می‌‌زنند سپاهیان خود را در هنگام شب زیر سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به این ترتیب شبیخونى پیش نیامد و اراده هر دو طرف بر این قرار گرفت که بمیدان درآیند و بجنگند. در این جنگ نیز پس از زد و خوردهایی که میان سربازان اسکندر و داریوش درگرفت و بدنبال حمله‌اى که اسکندر به گردونهٔ داریوش کرد او را مجبور ساخت از میدان بگریزد، سرداران بزرگ ایران و مقدونیه هر یک براى پیروزى خویش کوششها کردند اما سرانجام فرار داریوش و هراس مازه موجب شد که سپاه ایران درهم شکسته شود و همهٔ سپاهیان راه فرار پیش‌گیرند. مقدونیان آنها را دنبال کردند و گروه بسیارى را کشتند.


در اینجا داریوش فهمید که تجمل بی‌حساب و وجود زنان و خواجه‌سرایان جز کندى و سستى کارها، ثمرى ندارد و تصمیم گرفت که با سپاه اندکى که در اربیل داشت بنقاط دیگر ایران رود و بار دیگر بگردآورى سپاهیان تازه پردازد. اسکندر از گوگمل بسوى بابل رفت. در راه مازه پیامى فرستاد و به او اظهار انقیاد کرد و بدین ترتیب خیانت بزرگ دیگرى را از خود نشان داد. هنگامى که اسکندر به شهر بابل رسید کوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمى پذیرفت که شرح گلها وریاحین و عود سوزهایی که بر سر راهش بپا شده بود در تاریخ بجا ماند. در خلال این وقایع، یونانیان – که از تسلط اسکندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شکست او از داریوش نشسته بودند. اسکندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بیست روز به آنجا رسید. والی شوش پسرش را به پیشباز اسکندر فرستاد و بدنبال او خودش تا کنار رود کرخه به استقبال آمد. اسکندر در شوش بر جایگاه فرمانرواى پارسى تکیه زد و چند روزى در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گردید. در دربند پارس، کوچ‌نشین‌هاى نقاط کوهستانى و عشایر پارس براى او دردسر زیادى ایجاد کردند اما سرانجام اسکندر با دادن تلفات زیاد توانست از این مهلکه بگریزد.


اسکندر هنگام ورود به تخت جمشید به سربازان خود گفت: اینجا مرکز قدرتى است که سالیان درازمدت ملت یونان و مقدونیه را عذاب داده و لشکریان خود را بسرکوبی آنها فرستاده است و اکنون باید با ویران کردن این شهر روح اجداد خود را شاد کنیم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاین عظیم تخت جمشید آنقدر پارچه‌ها و اشیاء گرانبها دیدند که بحقیقت نمیتوانستند تمام آن را بربایند و به این سبب هر یک می‌‌کوشید که غنیمت بهترى را براى خود برگیرد و میان آنها بر سر غنایم ارزنده‌ترى زد و خورد درمیگرفت. بموازات این غارتگرى کشتار و خونریزى در شهر ادامه داشت. و مردم براى اینکه به اسارت نیفتند خود را از بامها فرومیافکندند و خانه‌هایشان را به آتش میکشیدند. اسکندر جشن پیروزى خود را در کاخ شاهان هخامنشى برپا کرد و در آن جشن به هنگام مستى کاخ عظیمى را که سالیان دراز بر جهانى فرمان رانده بود آتش زد و چنانکه مى‌نویسند زنى بنام تائیس، که یونانى بود او را بدین کار واداشت.


اسکندر پس از این فتح وحشیانه در تعقیب داریوش از راه ماد و مغرب ایران کنونى بطرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوى شمال شرقى رفت. در اینجا میان تاریخ‌نویسان اختلافى هست. یکى از آنها (آریان) می‌گوید دو تن از سرداران داریوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهاى کشنده مصدوم کردند و گریختند کنت کورث مورخ دیگر می‌گوید ساتى برزن و بسوس تصمیم گرفتند که او را با حیله دستگیر کنند و سپس یا به اسکندر تحویل دهند و یا خود بر جاى او نشسته با اسکندر بجنگند و آنگاه چون اسکندر آنها را دنبال می‌‌کرد داریوش را در گردونه‌اش مصدوم کردند و خود گریختند. آنچه مسلم است داریوش در اثر خیانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرین لحظات زندگى او اسکندر بر بازماندهٔ سپاهیانش چیرگى یافته است.

 

مرگ داریوش سوم:

تاریخ کشته شدن داریوش تیرماه سال ۳۳۰ ق. م. است اسکندر در جایى میان سمنان و شاهرود بر سر نعش داریوش رسید. تاریخ می‌نماید که داریوش سوم خواهان اصلاح ایران و مردى نیک نفس و هوشیار بود اما حملهء ناگهانى و پیش‌بینى نشدهٔ اسکندر او را بدین روز افکند.

 

منابع

  • تاریخ ایران باستان، جلد ۲

 

Bottom of Form

اژدها:

 

اژدها یکی از موجودات افسانه‌ای در فرهنگ‌های جهان است. اژدها در اساطیر جهان جایگاه ویژه‌ای دارد.

واژه‌شناسی در فارسی:

ریشه واژه اژدها و (ضحاک) یکی است و صورت‌هایی دیگر چون «اژدر»، «اژدرها» و «اژدهات» دارد، به معنی «ماری است افسانه‌ای و بزرگ، با دهان فراخ و گشاد.»

اژدها یا اژدر که در زبان اوستایی «اژی» (-aži)، در زبان پهلوی ساسانی (فارسی میانه) «از» (az) و در زبان سانسکریت «اهی» (-ahi) خوانده و نامیده می‌شود، به معنی «مار یا افعی مهیب و سهمگین» است. در متون کهن ایرانی، گاه این واژه به گونة عام بکار می‌رود و زمانی نیز با کلمات خاصی همچون «دهاکه» (دهاک) و «سروره» در می‌‌آمیزد و «اژی دهاکه» (ازدهاگ و ضحاک) و «اژی سروره» (اژدهای شاخدار) را پدید می‌‌آورد که در تاریخ اساطیری ایران، هماوردان سهمگین فریدون و گرشاسپ هستند.

در اساطیر و ادبیات جهان:

اژدها جانوری است که در کهن‌ترین سنن نماد ویرانکاری و نیز آب و آبادانی بوده است. روزگاری دراز اساطیرشناسان می‌‌پنداشتد که اژدها نمایشگر سَّر و انگیزه پیشرفت بشر است و سرگذشت بشر سراسر کوششی است رای رهائی یافتن از قدرت درهم شکننده اژدها.

رابطه میان اصل و آغاز جهان و اژدها در کیهان‌شناسی بابلیان آشکار است. در این کیهان‌شناسی، تیامات یا اژدهائی که نماد ظلمت آغازین است غالباً بصورت ماری خشمگین نموده شده و مردوک یا قهرمان خورشیدی بر آن چیره می‌شود. بدینگونه جهان روشن پدرسالاری جهان آغازین مادرشاهی را تسخیر می‌کند.

در مصر باستان اژدها رمز طغیان‌های بزرگ رود نیل بوده است و سود و زیان آن طغیان‌ها را که بارور کننده یا ویران کننده‌اند نشان می‌‌داده است. از اینرو اژدها غالباً هم با خداوند اُسیریس و هم با الههٔ هاتور همانند می‌شده و گاه نیز از لحاظ خیر و برکتی که داشته با اسیریس و به سبب ویرانکاریش با «ست» دشمن ازیریس یکی می‌شده است.

اژدها همیشه حیوانی نیرومند و سهمگین پنداشته شده و گاه چنانکه در چین مقدس بوده و پرستیده می‌‌شده است زیرا او را بخشندهٔ آب و باران می‌‌دانسته‌اند. در بعضی نقاط اژدها را همان تمساح دانسته و پنداشته‌اند که تمساح آورنده باران است. اقوام بسیار معتقد بودند که اژدها خدای طوفان و هوای بد و سیل و دیگر بلاهای آسمانی است و طوفان بر اژدها سوار شده موجب لغزش زمین و زمین‌لرزه می‌شود. تقریباً همه جا اژدها با شب و تاریکی و بطن مادری و آب کیهانی پیوسته و مربوط بوده است.

برخی از اژدهاهای چندسر مشهورند چون لادون که نگاهبان سیب‌های زرین هسپریدها بود. بعضی اژدهاها یا مارهای چند سر نیز شاخ‌هایی به اشکال گوناگون داشتند از قبیل اژدهای قرمز هفت سر بنام آپوکالیپس، وانی, اژدهای چینی و ژاپنی نیز چندین شاخ دارد. نزد اقوام سرخ پوست پوئبلو مار شاخدار نماد روان و روح آب بوده است، و به باور مانی شیطان یا اهریمن درآغاز بر آب‌ها فرمان می‌‌راند، «او همه چیز را تباه می‌‌کرد و ویران می‌‌ساخت».

در اساطیر و ادبیات ایران:

سیمای اژدها در تاریخ اساطیری ایران، در نهایت سهمناکی، زشت‌رویی و پلشتی است. آنها از نخستین یاران اهریمن می‌‌باشند که آفرینش نیکوی اورمزد را آشفته می‌‌نمایند؛ ولی توانایی تباه آن را ندارند. اگر فدیهٔ گران‌بهایی نثار ایزدانی همچون آناهیتا و وای می‌کنند (یشت ۵، بندهای ۲۹۳۱ و ۴۱۴۳ و نیز یشت ۱۵، بندهای ۱۹۲۱). بر اساس ادبیات اوستایی، هنگامی که اورمزد نخستین سرزمین نیک خویش را می‌‌آفریند (ایرانویج)، آنگاه اهرمن همه تن مرگ برای تباهی آن، اژدهایی (اژدهای سرخ) را در رود دائیتی پدید می‌‌آورد (وندیداد ۱، بندهای ۲۴). از سوی دیگر نیز ایزد هم با رزم‌افزارهای خود به نبرد با اژدهای زرد برمی‌‌خیزد تا او را نابود سازد (یسنه ۹، بند ۳۰).

بر اساس ادبیات ودایی و اوستایی، دو اژدهای ورتره و اپه اوشه (اپوش)، آبها را در دژ جادویی خود اسیر، ابران آسمانی را سترون و زمین را خشک و کویر می‌‌سازند؛ ولی سرانجام به دست ایزدان ایندره و تیشتر تباه می‌‌گردند. از دیگرسو نیز اژی دهاکه (ازدهاگ/ضحاک) و افراسیاب تورانی نشان از اژدهایان اساطیری دارند که با گذشت زمان و به هنگام تغییر ساختار ساده و نخستین (روایت اوستایی) داستان به شکل پیچیده و پویا (روایات پهلوی ساسانی و خدای نامه)، جامة نوین پادشاه انیرانی (= نا ایرانی) را بر تن می‌‌نشانند. خشکسالی، سترونی، زوال و مرگ، ارمغان دشخدایی آنان بر ایران می‌‌باشد.

پرداخت شخصیت و ویژگی‌های اژدها در روایات اساطیری چندان کامل و دقیق نیست، زیرا اسطوره تنها به آن بخش از سرگذشت زندگی یک بودهٔ اهریمنی (یا حتی قهرمان) می‌‌پردازد و آن را آنچنان می‌‌بالاند و با شکوه و اغراق درمی‌‌آمیزد که برای نمایش جهان‌بینی ویژهٔ خویش و دیگر اهداف خود نیاز دارد. اما این پرداخت در روایات حماسی (برخلاف نمونه‌های اساطیری شکل کامل‌تر و پویاتری دارد و اژدها در این داستان‌ها چهره‌های گوناگونی دارد که از میان آنها دو گونه بیش از دیگر نمونه‌ها دیده و تکرار می‌شود.

اژدها در نخستین چهره، سیمای «فرمانروای بیگانه اژدروشی» را به خود می‌‌پذیرد که با تازش بر ایرانشهر و چیرگی بر پادشاه این سرزمین، فرمانروایی را در دست می‌گیرد، زندگی مردمان و ستوران آنان را تباه، باران و آب را دربند و خشکی و نیاز را بر سرتاسر زمین حکمفرما می‌‌سازد. این فرمانروای دژکامه انیرانی با رزم‌افزار جادویی و سپند قهرمان بی‌همتایی از تبار پادشاهان نیکوی ایرانی، تباه می‌گردد. آشتی، آرامش و زیبایی ارمغان پادشاهی نیک قهرمان بر ایران زمین است. روایت کارزارهای «فریدون و ضحاک»، «اسفندیار و ارجاسپ تورانی» (هر دو به نقل شاهنامه) و داستان نبرد پادشاهانی همچون «منوچهر، زو و کی خسرو با افراسیاب اژدهاوش» را می‌توان در شمار گونه‌هایی جای داد که اژدها با چهرهٔ پادشاه دژکامة انیرانی پدیدار می‌گردد.

در کنار سیمای فرمانروای بیگانهٔ بیدادگر، اژدر در برخی دیگر از روایات حماسی اژدهاکشی چهرهٔ دیگری را نیز نمایان می‌‌سازد. بر پایه این داستان‌ها، او همچون «مار یا سوسمار مهیب و غول آسایی» است که توصیف تنومندی پیکر و سهمناکی کردارش با گزافه، اغراق و مقیاس‌های فرابشری درمی‌‌آمیزد و خانه در بیشه‌های شگفت انگیز، کوهستان خشک یا آبهای شور دارد. بدین گونه او با چنگال‌هایی مرگبار و دم آهنج، بال‌هایی بزرگ و سیاه، گاه پیکری روئین‌تن و نیز با آتش سوزانی در کام خود به سوی مردمان و ستوران آنها می‌‌تازد و آنان را می‌‌اوبارد (= می‌‌بلعد). پادشاهان یا پهلوانان بزرگ ایران زمین به یاری گرز جادویی خویش به کارزار با اژدر بیم افزا برمی‌‌خیزند و نیروی تباهی و ویرانی را در پیکر سیاه و سهمناک اژدها سرد و خاموش می‌‌سازد.

روایات پیکارهای هوشنگ با دیوان مزندر و اژدهای خونین چشم (بنا بر شاهنامه)، فریدون و اژی دهاکه (بر پایه ادبیات اوستایی)، گرشاسپ با اژدهای شاخدار، دیو آبزی گندرو (بنا بر متون اوستایی) و ازدهاگ (بر پایه ادبیات پهلوی)، سام با اژدهای کشف رود (بر پایه شاهنامه)، رستم و اسفندیار با اژدران سهمگین خان سوم هفت‌خان (بنا بر شاهنامه) و سرانجام داستان کارزار رستم با اژدهای روئین‌تن مشرق‌زمین را می‌توان در شمار گونه‌هایی جای داد که اژدها با چهرهٔ یک «جانور زهرآگین آتشین دم غول آسا» پدیدار می‌گردد.

اما در روایات تاریخی افسانه‌ای ایران زمین، اژدهایان آتشین دم جای خود را به جانوران زیانکار و ددان اژدروشی می‌‌دهند که بیشه‌های ایرانشهر یا دشت‌های سرزمین‌های همجوار را با پلیدی و مرگ می‌‌آلایند. بیشتر این ددان که در دامنة کوه‌های بلند، بن دریاهای ژرف یا بیشه‌های شگفت انگیز خانه دارند، مردان را می‌‌درند و زنان و دختران پادشاه و بستگان او را می‌‌ربایند و از آن خود می‌‌سازند. در این گونه روایات با تباهی مردمان، ستوران، پدیده‌های نیکوی گیتی یا مرگ همسر یا دختر زیبارویی شاه به دست ددان اژدهافش، پهلوانانی همچون رستم (در روایات ماندایی و عامیانه)، گشتاسپ، اسفندیار (در روایت عجائب المخلوقات طوسی)، اسکندر مقدونی، اردشیر پاپکان، بهرام گور و بهرام چوبین به کارزار بر می‌‌خیزد و آنها را تباه می‌‌سازند.

برای بررسی بهتر و ژرف تر جهان بینی، درون مایه و ساختارهای درونی و برونی داستان اژدهاکشی در ادبیات کهن ایران و روند دگرگونی آن در درازنای زمان، روایات گوناگون این داستان را می‌توان در چهار گونة بنیادی «اساطیری»، «حماسی»، «تاریخی افسانه‌ای» و «قصه‌های عامیانه (فولکلوریک)» دسته‌بندی کرد. زیرا انگاره و بن‌مایه‌های باستانی هریک از گونه‌ها دارای ساختار همانند و همگونی است و ردپای آئین‌های یکسانی در پس روایات گوناگون هر یک از این گونه‌های چهارگانه دیده می‌شود. از سوی دیگر، با نمادزدایی و بررسی روایات وابسته به یکی از گروه‌ها، می‌توان کارکردهای آئینی و بنیان‌های دینی همسانی را دید که تنها از آن روایات یکی از گونه‌ها است؛ به شکلی که داستان‌های گروه‌های دیگر از آن بی‌بهره‌اند. از این رو، گرچه می‌توان همگونی بسیاری را میان روایات گوناگون داستان اژدهاکشی دید؛ ولی برای بررسی بهتر ساختارهای درونی و برونی داستان، می‌‌باید پس از دسته‌بندی هریک از روایات در یکی از گروه‌های چهارگانه، به بررسی انگاره‌ها و بن مایه‌های کهن و نیز آئین‌های وابسته به آن پرداخت که در پس لایه‌های نوین داستان پنهان هستند.

اژدهاکشان

در داستان‌های پهلوانی و اساطیری ایران از گرشاسپ و رستم به عنوان پهلوانان اژدهاکش نام برده شده است.

منابع

  • رستگار فسایی، منصور، اژدها در اساطیر ایران، تهران ۱۳۷۹، انتشارات توس.

معذرت خواهی

بابت ایراد ۳ بخش از وب واقعا متاسفم .

با اینترنت ارتباط نداشتم .