ققنوس ایران

ایران باستان

ققنوس ایران

ایران باستان

صفویان:



 

صَفَویان از دودمان‌های ایرانی بودند که بین سالهای ۸۸۰ تا ۱۱۱۱ خورشیدی، بر ایران و بخشی از سرزمین‌های مجاور آن فرمانروایی کردند.

 

زمینه و آغاز دوره صفویه:

شیخ صفی‌الدین اردبیلی، نیای بزرگ صفویان هشتمین نسل از تبار فیروزشاه زرین‌کلاه بود. فیروزشاه از بومیان ایرانی و کردتبار بود که در منطقه مغان نشیمن گرفته بود. زبان مادری شیخ صفی‌الدین تاتی بود و اشعار تاتی او امروزه در دست است. تاتی یکی از زبان‌های ایرانی و زبان بومی آذربایجان بوده‌است.

دودمان پادشاهی صفویه به وسیله شاه اسماعیل اول با اتکا بر پیروان طریقت تصوف علوی تأسیس شد. این پیروان که عمدتا از ایلهای ترک آناتولی بودند ,و بعداً به قزلباش‌ها ملقب شدند بر سر اعتقادات خود سالها به طرفداری از آق‌قویونلو‌ها و قراقویونلو‌ها درگیر جنگهای پیاپی با دولت عثمانی بودند. اسماعیل جوان نوه شیخ جنید، پسر شیخ صفی الدین و نوه اوزون‌حسن آق قویونلو تحت آموزش بزرگان قزلباش پرورش یافت و رهبر دینی آنان بشمار می‌آمد.

 

ارزش تاریخی دوره صفوی:

رسیدن ایرانیان به مرزهای طبیعی خود، و در بعضی مواقع به ویژه در عهد پادشاهی شاه عباس بزرگ و ناد به مرز دوران ساسانیان به ایران شکوه و جلال پیشین را باز داد. برای اروپا که جداً در معرض خطر دولت عثمانی بود، بسیار گرانبها و ارزشمند محسوب می‏شد، به نحوی که مآل اندیشان قوم در آن دیار، دولت صفوی را مایه نجات خویش و نعمتی برای خود می‏پنداشتند و به همین سبب با پیامهای دلگرم کننده خود، پادشاهان ایران را به ادامه نبرد و ستیز با عثمانی تحریض می‏کردند. بعد از عقب نشینی سلطان سلیمان قانونی از آذربایجان و تحمل تلفات سنگین سپاه عثمانی از سرما و برف و فقدان آذوقه، فرستاده ونیز در دربار عثمانی به پادشاه خود نوشت: «تا آنجا که عقل سلیم گواهی می‏دهد این امر جز مشیت باری تعالی چیز دیگری نیست زیرا می‏خواهد که جهان مسیحیت را از ورطه اضمحلال نهایی رهایی بخشد .... / نقل قول از ترویزیانو سفیر دولت ونیزیا در دربار سلطان عثمانی؛ بنگرید به تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران .... طاهری، ص ۱۹۳» و سفیر دیگری از دولتهای فرنگ که در استانبول به سر می‏برد، همین معنی را بدین عبارت بیان کرد که: «میان ما و ورطه هلاک فقط ایران فاصله‌است، اگر ایران مانع نبود عثمانیان به سهولت بر ما دست می‏یافتند .... / نقل قول از بوسبک سفیر فردیناند در دربار عثمانی؛ بنگرید به تاریخ ادبیات، بروان، ج ۴، ص ۸».

برخی می‌پندارند تشکیل دولت صفوی زیانی بزرگ برای جهان اسلام بود، بدین معنی که با رسمی کردن تشیع، و ضعیف ساختن تسنن، یکپارچگی مذهبی سرزمین‌های اسلامی را که تا آن دوران باقی مانده بود، از میان برد و آن محیط پهناور و یگانه جغرافیایی را از میان قطع کرد و به خطر انداخت. لازم به ذکر است، پیش از این در قرنهای چهارم تا ششم هجری دولت اسماعیلی فاطمیان در مصر خلافتی در مقابل خلافت عباسی تأسیس کرده بود و تا زمانی که هر دو دولت قدرتمند بودند، هیچ مشکلی در مقابله با صلیبیان نداشتند. بنا بر این قطعا این نخستین بار نبود، که یک حکومت رسمی شیعی تأسیس می‌شد. ثانیاً قدرت دولت عثمانی و توسعه پیاپی آن بدون پشتوانه فرهنگی و اجتماعی لازم صورت می‌گرفت. به طوری که علی رغم چند قرن سلطه بر یونان، بالکان و چند کشور دیگر اروپایی تنها عده کمی از مردم آن نواحی مسلمان شدند و هر چند این مطلب درست است که عثمانی بر اثر مناقشه‏های ممتد با صفویان همواره از مرزهای شرقی خود بیمناک بود و ناگزیر بخشی بزرگ از نیروی نظامی خویش را در آن جانب صرف می‏کرد و از پیشرفت و تمرکز نیرو در جبهه‏های اروپا باز می‏ماند، اما شکستهای بزرگ عثمانی در اروپا بعد از محاصره وین در سال ۱۶۸۳ میلادی و همزمان با افول و اضمحلال دولت صفوی رخ می‌دهد. در واقع عامل اصلی شکست عثمانیان نه پیدایش دو حکومت شیعه و سنی، بلکه برتری ادوات نظامی اروپاییان در قرن هجدهم و ضعف ساختارها و بنیه‌های اقتصادی و اجتماعی عثمانی نسبت به جوامع اروپاست. ر.ک. برخورد فرهنگها، برنارد لوئیس

 

دولت صفوی بنیادگذار دولتی واحد با مذهبی واحد:

از نظر تاریخ ایران معاصر، دولت صفوی دارای دو ارزش اساسی و حیاتی است: نخست ایجاد ملتی واحد با مسئولیتی واحد در برابر مهاجمان و دشمنان، و نیز در مقابل گردن‌کشان و عاصیان بر حکومت مرکزی؛ دوم ایجاد ملتی دارای مذهبی خاص که بدان شناخته شده و به خاطر دفاع از همان مذهب، دشواریهای بزرگ را در برابر هجومهای دو دولت نیرومند شرقی و غربی تحمل نموده‌است. در این مورد، مذهب رسمی شیعه دوازده امامی، همان کاری را انجام داد که اکنون ایدئولوژیهای سیاسی در تشکیل حکومتها می‏کنند.

به هر حال با تشکیل دولت صفوی، گذشته دیربازی از گسیختگی پیوندهای ملی ایرانیان به دست فراموشی سپرده شد و بار دیگر به قول براون، از ملت ایران «ملتی قائم بالذات، متحد، توانا و واجب الاحترام ساخت و ثغور آن را در ایام سلطنت شاه عباس اول به حدود امپراتوری ساسانیان رسانید. / تاریخ ادبیات ایران، ج ۴، ص ۱».

رشته اصلی و اساسی این پیوند ملی، مذهب تشیع بود، و گرنه با وضعی که در آن ایام پیش آمده بود، هیچ عامل دیگری نمی‏توانست چنین تأثیری در بازگرداندن آن پیوند و همبستگی داشته باشد، چنانکه اهل سنت ایران که در عهد شاه اسماعیل اول و شاه طهماسب زیر فشارهای سختی بودند، بقای دولت عثمانی و ضمیمه شدن ایران را به خاک آن دولت آرزو می‏کردند. دسته‏هایی از کردان سنی مذهب که تمایلی به اطاعت از یک پادشاه شیعی مذهب نداشتند، بی هیچ گونه مقاومتی و مخالفتی در قلمرو عثمانی باقی ماندند؛ و دست به دست گشتن برخی از نواحی کرد نشین میان دو دولت عثمانی و صفوی تأثیری در مذهب آنها نداشت.

 

باید دانست که چنین اندیشه‏ای اصلاً در دوران اسلامی امری تازه و بدیع نبود، چه پس از استقرار قطعی فرهنگ اسلامی در میان ایرانیان و سستی پذیرفتن سیاست ملی و نژادی که در سده‏های سوم و چهارم و نیمی از سده پنجم هجری صورت گرفت، سلطنت هر مسلمان اهل سنت از هر نژاد خواه ایرانی یا اَنیرانی، بی هیچ گونه مخالفت بنیادی پذیرفته می‏شد، مگر از جانب قدرت جویان رقیب، و سرّ موفقیت غلامان و قبایل گوناگون تُرک نژاد در حکومت چند صد ساله بر ایران نیز همین بود.

پادشاهان صفوی:

  • شاه اسماعیل
  • شاه طهماسب اول
  • شاه اسماعیل دوم
  • سلطان محمد خدابنده
  • شاه عباس اول (کبیر)
  • شاه صفی
  • شاه عباس دوم
  • شاه صفی دوم
  • شاه سلیمان
  • شاه سلطان حسین
    • شاه طهماسب دوم
    • شاه عباس سوم
      • شاه اسماعیل سوم

دانشوران روزگار صفوی:

  • مولانا فیض کاشانی
  • شیخ بهایی
  • میرداماد
  • میرفندرسکی
  • ملاصدرا

منابع:

  • جعفریان، رسول؛ صفویه از ظهور تا زوال، تهران: موسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، چاپ اول: ۱۳۷۸
  • جعفریان، رسول، دین و سیاست در دوره صفوی، قم:انصاریان، ۱۳۷۰
  • نجفی،موسی، مقدمه تحلیلی تاریخ تحولات سیاسی ایران، تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، چاپ دوم:۱۳۷۸
  • هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ تاریخ روابط خارجی ایران از ابتدای دوران صفویه تا پایان جنگ جهانی دوم، تهران: امیرکبیر

ایلخانان مغول:

 

 

مغول و ایلخانان:

«736 - 614 ق / 1335 - 1217 م»

در طی همان ایام که محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر گسترش می‏داد و خلیفه بغداد - الناصر الدین الله - برای مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق بر ضد محمد خوارزمشاه توطئه می‏کرد «حدود 613 ق / 1216 م»، در آن سوی مرزهای شرقی قلمرو خوارزمشاه، قدرت نو خاسته‏ای در حال شکل گیری بود که به تدریج به داخل مرزهای اسلامی می‏خزید و خود را برای تهدید و تسخیر دنیای اسلام آماده می‏کرد. با این حال، خلیفه و سلطان، که آماج نهایی هجوم قریب الوقوع این نیروی تازه به پا خاسته بودند، در کشمکشها و مناقشات سیاسی خویش، آن را در نظر نگرفتند و یا آن قدر در محیط بسته افکار سیاسی و حشمت قدرتشان غرق شده بودند، که حضور این نیروی ویرانگر را اصلاً نمی‏دیدند و یا به عبارتی دیگر در مجموعه مناسبات سیاسی عصر، آن را وزنه‏ای به حساب نمی‏آوردند.

اما این نبردی عظیم و ویرانگر که از نواحی صحرای گوبی و جبال تیانشان به سوی ماوراءالنهر می‏خزید و از همان ایام فاجعه‌ای عظیم را برای دنیای اسلام تدارک می‏دید، دولت نوخاسته مغول بود که ظرف چند سال، هم به دولت پر آوازه خوارزم خاتمه داد، و هم به خلافت بغداد.

پیشروی مغولان به داخل ایران از جانب ماوراءالنهر مغول که در آن ایام عنوان اتحادیه طوایف تاتار، قیات، نایمان، کرائیت و تعداد دیگری از طوایف بدوی نواحی بین ترکستان، چین، و سیبری محسوب می‏شد، پیشروی خود را از جانب مرزهای ماوراءالنهر آغاز کرده بود. این طوایف که به قول برخی مورخان، «هون‌های جدید» محسوب می‏شدند، اگر هم در واقع اخلاف هونهای قدیم نبوده باشند، اما وارث مهارت آنها، در جنگجویی، تیر اندازی، و سلحشوری به شمار می‏آمدند. با وجودی که هونهای جدید هشتصد سال پس از هونهای قدیم پا به عرصه تاریخ گذاشتند، با این وصف خاطره فجایع آنها را در تاریخ زنده کردند. به طوری که اینها نیز مانند همان مهاجمان باستانی، از اعماق بیابانهای گوبی و سرزمینهای اطراف چین و سیبری برخاستند، و با حرص و ولع بی سابقه ای، مدت زمانی کوتاه، بخش عمده‏ای از دنیای متمدن در قلمرو اسلام را، به ویرانی و نابودی کشیدند. به طوری که با گذشت هشت سده، هیچ گونه تغییری در خُلق و خوی و رفتار معیشتی و اجتماعی آنها پدید نیاورد، چنان که همچون هونهای قدیم، در زیر چادرهای نمد یا در هوای آزاد بیابانها سر می‏کردند و در کنار شتران، گوسفندان، و اسبان خویش عمر را سپری می‏کردند. اگر هم خشکسالی و دام مرگی پیش می‏آمد از خوردن هیچ چیز حتی شپش نیز خودداری نمی‏کردند. که البته گوشت موش، گربه و سگ و همچنین خون حیوانات نیز گه گاه مایه عیش آنها می‏شد.

 

تموچین فرمانروای بلامنازعه طوایف مغول:

وقتی تموچین، سرکرده یک تیره از این طوایف با پیروزی بر اقوام مجاور، اندک اندک تمامی اقوام مغول را تحت فرمان درآورد، از جانب سرکردگان قبایل قوم «قوریلتای»، خان بزرگ خوانده شد. او بعدآ با لقب چنگیز خان، در مدت زمانی کوتاه هیبت و خشونتش مایه وحشت تمامی نواحی مجاور شد، به عنوان خان محیط یا خان اعظم، فرمانروای همه این طوایف شد. به طوری که چندی بعد نیز قبایل اویرات و قنقرات را به اطاعت درآورد و بدین گونه خان اعظم سایر قبایل اطراف را به جنگ یا به صلح زیر فرمان خویش گرفت و به این ترتیب با برقرار ساختن قانون عدالت - یاسای چنگیزی - اتحاد مستحکمی را بین آنها برقرار ساخت. از آن پس، چنگیز خان فرمانروای بلا منازع تمام سرزمینهای مشرق مغولستان بود که البته او کسی نبود که به این میزان بسنده کند و پیش از الزام اطاعت مغولهای غربی، دست از جنگجویی با سرکردگان طوایف بردارد. به زودی تموچین خان بزرگ، سرزمین ختای را تسخیر کرد و التون خان پادشاه آنجا را کشت؛ در چین شمالی به تاخت و تاز پرداخت و پکن را تسخیر کرد؛ طوایف اویغور را به اظهار اطاعت وا داشت؛ کوچلک خان، سر کرده قبایل نایمان را که بر اراضی اقوام قراختای تسلط یافته بود، از آنجا بیرون راند و بدین گونه با خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه شد و مرز مشترک پیدا کرد.

 

قتل فرستاده ایران به دربار چنگیز و اجتناب ناپذیری جنگ:

به این ترتیب چنگیز خان، ایجاد تجارت با سلطان خوارزم را وسیله‏ای برای برقراری رابطه بین دو دولت ساخت. به طوری که نخستین سفیر سلطان خوارزم در جلوی دروازه پکن به حضور خان رسید و بر ضرورت توسعه مناسبات تجاری بین مغول و قلمرو سلطان تأکید کرد و آن را لازمه توسعه مناسبات دوستانه و صلح آمیز اعلام نمود.

در جریان سفر هیئت بازرگانی مغولان که از میان مسلمانان انتخاب شده بودند، قتل عام همگی این تجار و سوء تدبیرهای بعدی سلطان، جنگ بین دو کشور را اجتناب ناپذیر ساخت. از طرفی خان مغول که از سوء رفتار سلطان خوارزم به خشم آمده بود در 614 ق / 1217 م، ایران را مورد تهاجم قرار داد. به طوری که هجوم وحشیانه مغول، فرار مفتضحانه سلطان از مقابل وی، و رفتن از شهری به شهر دیگر. ویرانی این تهاجم را چند برابر نمود. مغولان به هر دیار که وارد می‏شدند به کشتار نفوس، غارت اموال و ویرانی کامل شهر و آبادی‌ها می‏پرداختند. به نحوی که در اندک مدتی کوتاه ماوراءالنهر، خراسان و عراق عرصه کشتار و ویرانی مغولان شد و مقاومت جلال الدین منکبرنی نیز نتوانست از ادامه هجوم چنگیز خان جلوگیری کند. ده سال حضور این قوم وحشی، بخشهای وسیعی از جهان اسلام را به ویرانی و تباهی کشاند. تا این که عاقبت چنگیز در بازگشت به مغولستان در 624 ق / 1227 م، درگذشت و فاجعه عمیق انسانی را در پس این حادثه باقی گذاشت.

 

ورود نسل تازه مغولان به ایران به سرکردگی هلاکوخان:

چهل سال پس از این ماجرا، نوادگان مغول در موکب سپاه هلاکوخان دوباره به ایران آمدند. اما اینان با اعقاب خویش چنگیز خان، که به قصد تاخت و تاز آمده بودند، تفاوت بسیاری داشتند. این نسل تازه از مغولان در این مدت با جهان اسلام خیلی بیشتر آشنایی پیدا کرده و از غارتگری و وحشی‌گری عهد چنگیز، به مراتب معتدلتر و مجربتر به نظر می‏رسیدند. لشکرکشی هلاگو بر خلاف چنگیز، با طرح و نقشه‏ای پیش پرداخته همراه بود. منازل بین راه از پیش تعیین و راه عبور لشکر آماده و حتی پل‌ها و گذرگاه مرمت شده بود. این بار تجربه به فرمانروایی مغول نشان داده بود که برای ایجاد یک قدرت پایدار در ایران، برچیدن بساط خلافت و اسماعیلیه ضرورت دارد و آنها می‌بایست به جای کشتار و تخریب بیهوده و بی‌نقشه، این دو قطب متضاد دنیای اسلام را که به خاطر جنبه مذهبی خویش، مانع از استقرار فرمانروایی آنها در ایران به شمار می‏آمدند، از بین بردارد.

 

سقوط قلعه الموت و برچیده شدن اسماعیلیه:

برچیدن قدرت اسماعیلیه در ایران با مشکل و مقاومتی جدی رو به رو نشد و با سقوط قلعه الموت در 654 ق، دولت خداوندان الموت به پایان راه رسید. از سوی دیگر خلیفه عباسی، علی رغم کوشش‌هایی که در ترساندن مغولان از عواقب شوم در افتادن با خاندان عباسیان انجام داد، نتوانست از حرکت هلاکو به بغداد جلوگیری کند. چرا که به زودی تختگاه عباسیان به محاصره افتاد. به همین دلیل مستعصم خلیفه ناچار به اردوگاه هلاکو آمد، این امر نیز مانع غارت و کشتار بغداد نشد. خلیفه و اولادش نیز با عده کثیری از رجال دولت به قتل رسیدند. بدین گونه خلافت عباسیان نیز فرو پاشید، هر چند سپردن امارت بغداد و عراق به عطا ملک جوینی، که از والیان مسلمان بود، تا حدی در کاهش آثار فروپاشی خلافت عباسی و کشتار بغداد تخفیف یافت.

 

بازگشت هلاکوخان به مغولستان پس از فتح بغداد:

بعد از فتح بغداد، اتحاد با صلیبی‌ها و بر انداختن حکومت مسلمین در شام، فلسطین و مصر در دستور کار هلاکو خان قرار گرفت. اما این نیت با مرگ برادرش منگو قاآن - خان مغولستان - که وی حکومت و دولت خود را از او داشت، هلاگو را به ترک شام و عزیمت به مغولستان وادار کرد.

هلاکو در آباد کردن خرابیهایی که لشکرکشیهای متعدد او، موجب آن شده بود، اهتمام ورزید. به طوری که تعدادی ابنیه از جمله معبد بودایی در خوی، قصری در دامنه جبال آلاغ، و رصد خانه‏ای در مراغه ساخت.

 

تحلیل رفتن مغولان در فرهنگ ایرانی و اسلام آوردن خانان مغول:

هلاکو در 663 ق / 1265 م درگذشت و پسرش اباقاخان ایلخان مغولان شد. در فاصله سی سال از مرگ سلطنت اباقاخان و جانشینی غازان‌خان، قوم مهاجم به تدریج در فرهنگ ایرانی تحلیل رفت و با آن انس و خو گرفت. چنان که غازان خان، پیش از عزیمت به جنگ با بایدو، اسلام آورد، و در همان آغاز حکومت «694 ق / 1295 م»، تمامی عمال مغول را ملزم به قبول اسلام کرد. پس از آن دستور داد تا تمامی معابد بودایی و نیز کلیساهای مسیحی و کنیسه‏های یهودی را ویران سازند. هر چند اسلام آوردن غازان خان، مقبول بسیاری از امیران و شاهزداگان مغول واقع نشد و غازان خود را مجبور به تصفیه و قتل این مخالفان دید.

غازان که پس از روی آوردن به اسلام، نام محمود یافت در ایجاد نظم و امنیت، وضع قواعد و قوانین عادلانه اهتمام بسیاری ورزید و سنت‌های نیکوی فراوانی از خود به یادگار گذاشت. با این وجود، این ایلخان سازنده و مصلح مغول عمر طولانی نیافت به طوری که پس از نه سال سلطنت در جوانی و در سی و سه سالگی به سال 703 ق / 1304 م چشم از جهان فرو بست و برادرش اولجایتو به جای او نشست.

اولجایتو که با نام مسلمانی محمد خدابنده معروف شد، ظاهراً چون گرایش به تشیع داشت، مخالفان شیعه او را بیشتر خر بنده خواندند. وی پس از تحکیم قدرت، رعایت قانون اسلام و یاساهای غازانی را الزام کرد. شهر سلطانیه را در محلی که غازان قصد بنای یک شهر تازه را در آن داشت، به وجود آورد و آن را تختگاه خویش ساخت «704 ق / 1304 م».

اولجایتو نخست به مذهب حنفی گرویده بود، اما مشاجرات و اختلاف‌های شافعی و حنفی که در اردوگاه او شدت یافته بود، وی و بسیاری از امیران فصول را از گرایش به اسلام پشیمان و نگران ساخت. در این بین به مذهب تشیع تشویق شد و فرمان داد تا نام خلفای سه گانه را از خطبه و سکه انداختند. مع‌هذا، چون اکثریت رعیت را مایل به تسنن دید، بار دیگر نام خلفای سه گانه را در سکه و خطبه آورد. اولجایتو هم مثل اکثر ایلخانان دیگر در شرابخواری و شهوت رانی افراط می‏کرد. وی در سی و پنج سالگی به دنبال یک بیماری وفایت یافت «716 ق / 1316 م».

 

نابودی دستاوردهای مغولان به دست ابوسعید بهادرخان:

پسرش ابوسعید بهادرخان به هنگام جانشینی بیش از سیزده سال نداشت، از این رو به سادگی آلت دست امیران و وزیران قرار گرفت. عشق به شراب و حرمسرا هم او را از پرداختن به امور مملکت مانع شد به همین دلیل ساده‏تر آن دید که آن را به امیر چوپان واگذار کند. طولی نکشید که زمینه‏های رشد و ترقی که توسط اخلاف بهادر خان، بنیانی یافته بود به دست این ایلخان بر باد رفت. اجحاف و تعدی به مردمان، طغیان امیر چوپان و پسرش امیر تیمورتاش و داستانهای عشقی و بد نامی بهادر خان، به تدریج حکومت ایخانان را رو به انحطاط برد. افزون بر این منازعات مدعیان و تحریکات مخالفان نیز قدرت این سلاله را تحلیل برده بود. قتل امیر اشرف «759 ق / 1358 م» واپسین امیر ایلخانی، زوال و انقراض نهایی این سلاله را اعلام داشت.

پایان کار مغولان:

دوران ایلخانان هر چند با نظم و انضباط حساب شده آغاز شد، اما در بی نظمی و هرج و مرج مقاومت ناپذیری پایان یافت. به طوری که تجربه حکومت ایلخانان در ایران یک تحول جالب اجتماعی را در تاریخ به معرض آزمون آورد. این که در فاصله دو نسل، ایلخانان اسلام آوردند، تجربه انحلال قوم فاتح را در فرهنگ قوم مغلوب یک بار دیگر در تاریخ ایران به صورت یک واقعیت تسلی بخش و قابل اعتماد به منصه ظهور رساند. سلاله یک قوم مهاجم که از آغاز با طرح اتحاد با صلیبی‌ها که به انهدام اسلام بسته بودند، سرانجام در طی دو نسل، مدافع قلمرو اسلام شدند که از آن در برابر تهاجمات دیگران و هجوم بیگانگان جانانه دفاع کردند. حتی ارتباط آنها با صلیبی‌ها، که پس از اسلام آوردنشان نیز به کلی قطع نشد، دست کم شروع جالبی برای روابط بازرگانی شرق و غرب شد. پایان قدزت مغولان و

 

توسعه علوم در عهد مغولان:

در عصر آنها طب، نجوم و ریاضیات در ایران توسعه قابل ملاحظه‏ای یافت. به طوری که عدم توجه این قوم به زبان فارسی نیز با اظهار علاقه زیادی که به تاریخ نشان می‏دادند جبران شد. چرا که کتابهای تاریخی قابل ملاحظه‏ای در این دوره به فارسی تدوین شد که جامع التواریخ رشیدی در آن میان شاید نخستین تجربه موفق در تألیف دسته جمعی و گروهی تاریخ بود. به علاوه توجه برخی از این ایلخانان به ایجاد بناهای عظیم و آبادانی، جبران مافات اخلاف وحشی گونه این قوم در ایران، تسلی خاطر نسلهای بعدی بود، چنان که پیدایش سبک تلفیقی ممتاز در تاریخ معماری ایران، نتیجه مجاهدتها و کوششهای برخی از این امیران بود.

 

ملوک الطوایفی در ایران در پایان عهد ایلخانان:

بلیه مغولان و حکومت ایلخانان در ایران، دوره‏ای از افول و انحطاط ایرانیان را به همراه آورد. ورطه عمیق و هولناک بین توانگر دقیقتر، زوال اخلاق و معنویات و رواج دکان دیا و میدان دار شدن مدعیان و متشبهان و کارگزاران بی لیاقت و مال اندوز، بر پریشانی اوضاع و نابسامانیهای اجتماعی هر چه بیشتر می‏افزود. در پایان عهد ایلخانان و ضعف و زوال قدرت آنان، سرزمین ایران، شاید ظهور دوباره ملوک‌الطوایفی در عرصه فرمانروایی از یک سو و نهضت‌های مردمی و انقلابی با ماهیتی ضد دولتی از سوی دیگر شد. نهضت سربداران، نهضت سمرقند و نهضت عامّه، جلوه‏ای از روح مردم عاصی و به تنگ آمده از اوضاع بود.

 

تصمیم ایران به عدم بازگشت به دنیای مغولان:

با آن که بعد از ایلخانان دولت کوته عمر چوپانیان و سلاله ماجراجو و بی ثبات ایلخانیان، توانستند دست کم برای مدتی کوتاه تفوق عنصر مغول را در عرصه رویدادهای سیاسی ایران حفظ نمایند، اما اعاده آن قدرت برای مغولان دیگر ممکن نشد. ادامه پاره‏ای از شیوه‏های حکومت و یاساهای مغول در قلمرو کوچک طغاتیموریان جرجان، و در دستگاه آل کرت و آل مظفر هم به دوام و بقای دنیای چنگیز خانی کمکی نکرد. هر چند ایران تا نیل به وحدت و استقلال، هنوز راه درازی در پیش روی داشت، اما بازگشت به دنیای مغول هم، دیگر برایش قابل تحمل نبود. حتی تیمور، که با یورشهای خونین و وحشیانه‏اش یک چند خاطره دوران چنگیز را تجدید کرد، به اعاده آن بساط موفق نشد. معهذا، از پایان عهد ایلخانان تا عهد تیمور، نوعی ملوک الطوایفی در ایران ادامه یافت که دوام آن تقریباً سراسر کشور را غرق در جنگهای محلی، هرج و مرجهای اداری و اغتشاشهای ناشی از ناامنی کرد، و غلبه جهل، فساد، ریا و دروغ را در تمامی رویدادهای عصر آشکار ساخت.

 

ملوک الطوایفی عصر مغول و نزاع‌های حکمرانان محلی:

این ملوک الطوایفی که سراسر ایران زمین را دچار اغتشاشهای طولانی ساخت، سلاله‏های مختلف محلی را در مقابل هم به تنازع واداشت. منازعات بین حکام محلی، آبادیها، شهرها، و ولایات را معروض غارت و کشتار مدعیان ساخت که هر از چندی آنها را دست به دست می‏کردند و یا به زور از دستان یکدیگر می‏ربودند. از این جمله؛ چوپانیان در آذربایجان و اران و ولایات جبال، جلایریان در عراق عرب و بعدها در تمامی قلمرو چوپانیان، طغا تیموریان در جرجان و خراسان غربی، آل کرت در هرات و خراسان شرقی، ملوک شبانکاره در قسمتی از فارس، اتابکان سلغری و قراختاییان در فارس و کرمان، آل اینجو در فارس و اصفهان، اتابکان لر بین اصفهان تا خوزستان، اتابکان یزد در ولایات تابع آن حوالی و تعدادی امیر نشین در طبرستان و مازندران که از هم مستقل و با هم در حال نزاع بودند.

هر چند برخی از این حکومتهای ملوک الطوایفی در همان اواخر عهد ایلخانان بر افتادند، اما جدایی قلمرو آنها همچنان باقی ماند و حکومت ملوک الطوایفی که بعد از عهد تیمور هم به صورتهای دیگر ادامه حیات یافت، تا چندین سده بعد از بلیه مغولان، سرزمین ایران را عرصه تاخت و تاز و بی نظمی و اغتشاش کرد که رهایی از آن، نیازمند حکومت مرکزی مقتدر بود و نیل بدان تا عهد صفوی برای ایرانیان ممکن نشد.

 

ایران خسته از یکصد و پنجاه سال سلطه ملوک الطوایفی:

از فاجعه تهاجم چنگیز خان تا فاجعه تیمور گورکانی تقریباً یک صد و پنجاه سال به طول انجامید. سپس در پایان یک سده دیگر وفات تیمور، ایران واپسین دوران ملوک الطوایفی تاریخی خود را پشت سر گذاشت و وارد دوره‏ای شد که مورخان جدید، غالباً آن را اعتلای ایران به مرحله دولت ملی خوانده‏اند، عهد صفوی. فاجعه چنگیز در قلمرو پارسی زبانان سرانجام به حدود ماوراء النهر محدود شد ،اما فاجعه تیمور از همانجا آغاز گشت و از میان ویرانه‏های دولت چنگیز خانی شکل گرفت. در مدت فرمانروایی تیمور و اخلاف او سراسر ایران از خراسان و مازندران تا فارس و آذربایجان، عرصه تاخت و تاز ترکمانان آسیای صغیر و ترکان آسیای میانه بود. هنوز چند نسل لازم بود، تا ایرانیان، وفاق ملی و نیاز به آن را از میانه فلاکتها و ویرانیها و کشتارها، تجربه کنند و آن را باور بدارند. عهد صفوی، تنها طلایه یک دوران از اقتدار مرکزی و فرو پاشی و اضمحلال ملوک الطوایفی در ایران نیست، بلکه نشستن این باور در وجدان عمومی مردمان بود.

 

اضمحلال و فرو پاشی تمدن ایرانی در عهد مغول و ایلخانان:

تهاجم مغولان و سپس حاکم شدن ایلخانان، در هم ریختن مبانی حیات جامعه مغلوب، راه یافتن انحطاط و زبونی در قوم مغلوب و پدیداری بسیاری از مفاسد اجتماعی بود. یکی از بارزترین علل انحطاط جبری ایرانیان در این دوره، غلبه قوم بیابانگرد وحشی بود که به هیچ یک از آداب و سنن و اصول اجتماعی و سیاسی خو نگرفته بودند و پابندی نشان نمی‏دادند. از این رو، بنیان قدرت و حکومت جابرانه خود را تنها در سایه تهاجم، قتل و غارت و ریشه کنی مبانی و مناسبات اجتماعی می‏یافتند.

نتیجه چنین حمله‏های بنیاد براندازی که در روزگاران قدیم به وسیله دسته‏های بزرگ از وحشیان بر ممالک آباد، ثروتمند و متمدن صورت می‏گرفت، نابودی تمدن و کشته شدن بیشتر اقویا و باقی ماندن افراد ضعیف و فراریانی بود که به بیقوله‏ها و بیابان‌ها پناه می‏بردند. به عبارت دیگر، از میان رفتن طبقات برگزیده اجتماع و اقشار فرهیخته و صاحب نظر و کاردان، بر پریشانی هر چه بیشتر مردمان ضعیف می‏افزود و جمعیتهای منحط و چاکر منش و فاقد اخلاق را که نه حاجتی به عمارت و آبادانی و نه توان اندیشه‏ای در بهبود اوضاع و نه همت و حال و شوقی در این کار داشتند، در مصدر کارها حاکم بر سرنوشت مردمان می‏ساخت. در این کشاکش‌ها، تمدن مغلوب، با از دست دادن طبقه حاکمه با سابقه و افراد کاردان خود، میدان را برای حادثه جویان نو رسیده و تازه کار خالی می‏گذاشت و آنان نیز از راه سازش با مهاجمان و غارتگران به آب و نان و جاه و جلال می‏رسیدند. تسلط این طبقه، خود بلایی بزرگتر بود، چه این دسته از مردم فرومایه، از بزرگداشت فاضلان اِعراض می‏کردند و ناکسانی چون خود را بر می‏کشیدند و جاه و مقام می‏دادند و غلبه گران غارتگر را در برانداختن خاندانها و قتل و کشتار و چپاول راهبر و هادی می‏شدند. بهترین تصویری را که می‏توان از این احوال در سده هفتم هجری مشاهده کرد، عطا ملک جوینی با انشاء مزین زیبای خود شرح داده است: «.... هر مزدوری دستوری و هر مُزَورّی وزیری و هر مُدْبِری دبیری و هر مُستَنْدفی مُستوفی و هر مُسْرفی مُشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی .... و هر شاگرد پایگاهی خداوند حرمت و جاهی و هر فرّاشی صاحب دورباشی و هر جافی کافی و هر خسی کسی و هر خیسی رئیسی و هر غادِری قادِری و هر دستار بندی بزرگوار دانشمندی و هر جَمّالی از کثرت مال با جَمالی و هر حَمّالی از مساعدت اقبال با فُسْحَتِ حالی

آزاده دلان گوش بمالش دادند وز حسرت و غم سینه بنالش دادند پشت هنر آن روز شکستست درست کین بی هنران پشت ببالش دادند« «جهانگشای جوینی، ج 1، ص 4 - 5»

زمامداران فرومایه و سیر قهقرایی اجتماع:

واژگون شدن مبانی اجتماعی و رفتن به سوی قهقرا و انحطاط، همراه با انواع معایب و مفاسد اجتماعی، فرجام طبیعی چنین شرایطی است. وقتی مردمی فرومایه، بدون هیچ گونه تربیت و آموزش و صفات اخلاقی پسندیده، زمام امور را به دست گیرند، طبعاً به همه مکارم پشت پا می‏زنند و همه رذایل را مباح می‏شمرند. رواج انواع مفاسد از دروغ و تزویر و دزدی و ارتشاء و بی اعتنایی به فضایل اخلاقی و انسانی و ملی و نظایر آن، نتیجه جبری چنین وضعی است. دستگاه حاکمه‏ای که بر اثر چیرگی مغولان، در عهد آنان پدید آمد، و نسل اجرایی و کارگزاری که زیر دست این فرو مایگان تربیت شد، سقوط دولتشان و به همراه آن سقوط اجتماعی و تمدنی ایران را رقم زد.

 

شیوع بدگویی و سعایت رجال از یکدیگر در عهد مغولان:

در سراسر کتابهای تاریخی، اخبار رجال و بزرگان این دوره، موضوع سعایت و بدگویی رجال علیه یکدیگر که امری عادی شده بود، ملاحظه می‏شود. کمتر وزیری از وزیران این دوره را می‏توان یافت که به مرگ طبیعی درگذشته باشد. شیوع این سعایتها در دستگاه حکومتی نشانه آن است که دستگاه حاکمه غیر ملی و چپاولگر به کارگزاران و عمال خود اعتماد نداشت و هر اتهامی را درباره آنان می‏پذیرفت؛ و هم فِقدان اصول و ضوابط برای احراز مقامات عالی، به هر کسی اجازه می‏داد که برای وصول به آن مقام و پست، از راه بدگویی و وارد شدن در زد و بندهای جناحی و سیاسی منحط و توطئه چینی و دروغ پراکنی و تزویر و بد نهادی، بکوشد تا به وصال مطلوب برسد. از سوی دیگر، ملت ایران با حمله خانمانسوز مغول به نحوی فاسد شده و ارزشهای اجتماعی و دینی خود را از دست داده بود که مردم به جای اتحاد و اتفاق در برابر این همه بیداد، غالباً به جان یکدیگر می‏افتادند و حتی رجال با فضیلت را پذیرا نمی‏شدند و با دنباله روی از روش دولتمردان دست در جیب و سرکیسه کردن هم نوعان می‏کردند تا دیگری هم، همین کار را با آن کند.

 

انحطاط عقلی و فکری و علمی مخرب‌ترین آثار تهاجم مغولان:

اما بدترین آثار مخرب چنین اوضاعی، انحطاط عقلی، فکری و علمی بود که در تعاقب تهاجم مغولان، پدید آمد. از میان رفتن بسیاری از رجال علمی و مذهبی و مهاجرت دسته جمعی بازماندگان این رجال به سایر دیار، از یک سو جامعه را از بازسازی فکری تهی ساخت، ولی از سوی دیگر، بقایای همین عالمان، اجازه داد تا مرده ریگ تمدن ایرانی در دیگر نقاط به تدریج شکوفا شده و جامعه به یک باره از دستاوردهای تمدنی و پیشینه تاریخی خود تهی نگردد. نقش این عالمان در بازسازی تمدن ایرانی با وجودی که غیر قابل انکار است، اما نمی‏توان حضور تاریخی این بلیه بزرگ را که مدتها بعد و حتی تا کنون، روحیه ایرانی را آزرده است، نادیده گرفت. شاید پژوهشهای تاریخی و جامعه شناختی تاریخی و روانشناسی اجتماعی محققان بتواند به شناسایی بسیاری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی جامعه ایرانی پی برده، در رفع این ناهنجاریها و در ترسیم خاطره ایرانی مؤثر افتد. از این رو، پژوهشهای تاریخی به صرف بیان وقایع پیش آمده در گذشته و باز نمایی صوری آن خلاصه نمی‏شود، این تاریخی است حیات دار و زنده که بسیاری از ایرانیان هنوز عاملان و حاملان آثار سوء پیشامدهای ناگوار و عظیم تاریخی‏اند. حضور پر قدرت ادبیات و فرهنگ و تعلیم و تربیت می‏تواند در طی نسلهایی که پیاپی در آینده خواهند آمد، این بارقه امید را باقی بگذارد که ایرانی و ایرانیان بتوانند بر آثار ناگوار روانی این واقعه و وقایع شبیه آن که از قضا در این سرزمین کم روی نداده است، فائق آیند و با خودشناسی آینده‏ای بهتر و ایرانی آبادتر را برای نسلهای بعدی به یادگار و میراث باقی گذارند.

 

سلوکیان:

 

سلوکیان یکی از دودمان‌های تاریخی بودند که بر بخشی از خاور میانه فرمانروایی کردند. ایشان بازماندگان موج حملات اسکندر مقدونی و یونانی‌تبار بودند.

مقدمه:

یازده سال بعد از مرگ اسکندر که تمام آن مدت و حتی چند سالی بعد از آن هم جنگهای جانشینی او بین سردارانش در منازعات طولانی گذشت، استان بابل به وسیله یک سردار مقدونی او به نام سلوکوس که پدرش انتیوکوس هم از سرداران فیلیپوس (فیلیپ) پدر اسکندر محسوب می‌‌شد، افتاد (312ق.م.). او سپس استان ایلام (خوزستان و بخشی از لرستان امروز) و سرزمین ماد (به استثنای آذربایجان) را هم بر قلمرو خویش افزود. بدین گونه، دولت پادشاهی مستقلی به وجود آورد که به نام خود او " دولت سلوکی " (سلوکیان) خوانده شد و آغاز سلطنت او بعدها برای این دولت، مبداء تاریخ گشت. (تاریخ سلوکی).

چند سال بعد، به دنبال پیروزیی که در جنگ بزرگ ایپسوس به دست آورد (301 ق.م.)، سوریه و بخش عمده آسیای صغیر را هم بر قلمرو وسیع آسیایی خود افزود. قلمرو آسیایی او در آن هنگام، تمام بخش آسیایی متصرفات اسکندر را شامل می‌‌شد و از سواحل شرقی مدیترانه تقریبا" تا کرانه‌های سیحون را در بر می‌‌گرفت. اما چون این امپراتوری که در آسیا در واقع جانشین شاهنشاهی هخامنشی محسوب می‌‌شد، بر خلاف آن دولت در این نواحی هیچ پایگاه قومی نداشت و به کلی یک دولت اجنبی به شمار می‌‌آمد.

همین وسعت فوق العاده قلمرو و اشتمالش بر اقوام و سرزمینهای متنوع، ادامه سلطه و حفظ وحدت و تمامیت آن را دشوار می‌‌کرد. از این رو، سلوکوس و پسرش انتیوکوس که از اواخر عمر پدر شریک او بود ،با اقدام به ایجاد شهرها و مهاجرنشینهای یونانی – مقدونی در داخل آسیا، سیاست یونانی مآب کردن آسیا را که اسکندر برای اداره آسیا طرح کرده بود، دنبال کردند. از این رو، در مدت فروانروایی سلوکوس اول و انتیوکوس اول غیر از بیست و پنج شهر یونانی که به وسیله اسکندر در آسیا به وجود آمد، تعداد زیادی شهرهای یونانی نشین جدید نیز احداث گشت. این شهرها که خود بالغ بر شصت شهر بودند، از مرزهای غربی آسیای صغیر تا کناره سیحون و سند احداث گشتند که غالبا" به نام سلوکوس و انتیوکوس، " سلوکیه " و" انطاکیه " خوانده می‌‌شدند، یا به نام مادر و زن سلوکوس، به ترتیب " لائودیکیا" (لاذقیه) و " آپامئا " (افامیه) نام گرفتند. در راس این شهرها، می‌‌توان از سلوکیه نام برد. همچنین در کرانه غربی دجله که تختگاه ولایات شرقی سلوکیان محسوب می‌‌شد و انطاکیه در سوریه در ساحل نهرالعصی (Orontos) که تختگاه دولت سوریه خاندان سلوکی به شمار می‌‌آمد. شهرهای دیگر، شامل پانزده انطاکیه دیگر، چهار سلوکیه، هشت لائودیکیه و دواپامئا می‌‌شد که تعداد کثیری از آنها در داخل فلات ایران از ماد و پارس تا پارت (خراسان) و سیستان واقع بودند. شهرهای دیگر هم که در آنها مهاجران مقدونی و یونانی ساکن شدند، نامهای یونانی یافتند.

از جمله، سرزمین ری (رگ) " اوروپوش " خوانده شد و آنچه امروز نهاوند نام دارد، در آن ایام به عنوان " لائودیکیه " خوانده شد. درپارس، مرووسیستان نیز، شهرهایی به نام انطاکیه به وجود آمد، در ایلام هم لااقل سه شهر به نام اسکندریه خوانده شد، در هرات (هریوه) و حتی د سرزمین سغد نیز، شهرهای به همین نام پا گرفت. همچنین به مهاجران یونانی و مقدونی که به این شهرها جلب می‌‌شدند، قطعه زمینی برای سکونت و کشت و کار داده می‌‌شد و در مقابل، خدمات نظامی بر آنان الزامی می‌‌گشت. احداث این شهرها، ناظر به ایجاد پادگانهای نظامی و ذخیره در نقاط سوق الجیشی برای مقابله با شورشهای محلی وضد سلوکی بود. همچنین، دفع هر گونه توطئه وشورش بیگانه را نیز تسهیل می کرد. با آنکه این شهرها به وسیله شوراها و سازمانهای یونانی و موافق آداب و ترتیبات معمول در یونان و مقدونیه اداره می‌‌شد، غالبا" اراده پادشاه در اکثر آنها بر سایر موازین حاکم بود و حکام و شوراها در عمل، همواره نقش انفعالی داشتند. از لحاظ اداری ،قلمرو سلوکی، (لااقل در دوران اعتلای آن که بعد از سه چهار نسل از اخلاف سلوکوس پایان یافت) شامل حدود هفتاد و دو حوزه حکمرانی بود که هر چند حوزه آن، یک استان (ساتراپی) را تشکیل می‌‌داد، اما با وجود استقلال محلی ساتراپها، حکم پادشاه سلوکی بر سراسر قلمرو وی نافذ بود. پادشاه بر اعمال حکام تابع نظارت و اشراف داشت و برای اعمال این نظارت، دربار او گاه به صورت یک اردوی متحرک نظامی در نواحی مختلف کشور در حال حرکت بود. معهذا، با درگیریهایی که سه چهار تن جانشینان بلافاصله بعد از سلوکوس در سوریه و آسیای صغیر پیدا کردند، نظارت منظم و بلاواسطه آنان بر ولایات شرقی، تدریجا" کاستی گرفت. همچنین، با عکس العملهای ضد اجنبی که حتی از عهد سلوکوس اول در ماد ظاهر شد و یک بار هم یک شاهزاده سلوکی در این وقایع به همدستی با مخالفان متهم گشت، سلطه آنان در ولایات ایرانی به طور محسوسی روبه زوال رفت .

سرانجام، یونانیها باختر در مقابل دولت مقدونی سلوکی داعیه استقلال و انفصال یافت (250 ق.م.). در پی آن، ولایات پارت و گرگان هم تحت رهبری خاندان ارشک از سرکردگان عشایر ایرانی آن نواحی، سر از ربقه انقیاد قوم برتافت (حدود 247ق.م.). سلوکیان که غالبا" در سوریه دچار کشمکشهای محلی و حتی خانگی بودند، موفق به الحاق مجدد این نواحی به قلمرو خویش نگردیدند. حتی، در مقابل بسط این دولت جدید ایرانی، ولایات ماد و پارس و ایلام و بابل را هم از دست دادند (140 ق.م.). از آن پس، قلمرو آنان منحصر به سوریه شد. اما، در آنجا نیز با توسعه طلبی روم مواجه شدند که استغراق آنان در جنگهای خانگی و دسیسه و فساد و عیاشی، امکان مقاومت در مطالع روم را برای آنان باقی نگذاشت. بدین گونه، امپراتوری محدود و در حال انحطاط سلوکی بعد از نزدیک دویست پنجاه سال فرمانروایی انقراض یافت (64 ق.م.).

سلوکس اول، معروف به فاتح (نیکاتور) اولین تختگاه خود را در بابل ساخت (سلوکیه). او پس از پیروزی بر سوریه، انطاکیه را در کنار نهرالعاصی تختگاه دائمی خود قرار داد و اخلاف او نیز بعد از آنکه سلوکیه بابل هم رانده شدند، امپراتوری سلوکی را در عمل به دولت سوریه أی مبدل کردند که آن نیز طعمه روم گشت .سلوکوس اول بعد از سی ودو سال سلطنت در موقعی که عازم تسخیر مقدونیه بود، کشته شد (281 ق.م.). پسرش، انتیوکوس اول که از اواخر عمر پدربا وی در سلطنت شریک شد (293 ق.م.) ،وقتی به جای او نشست، از دعاوی پدر بر مقدونیه (278 ق.م.) و آسیای صغیر صرف نظر کرد (261 ق.م.). اما، با قدرت در مقابل هجوم طوایف وحشی بر نواحی مرزی قلمرو خویش ایستاد (273 ق.م.) و عنوان منجی (سوتر soter)یافت. نقش او در ایجاد شهرهای یونانی، قابل ملاحظه بود. در واقع، قسمت عمده این طرح به وسیله او به انجام رسید. پسر وی ،انتیوکس دوم که بعد از او به سلطنت رسید، هر چند بخشی از آنچه را که پدرش عمدا" از دست داده بود اعاده کرد، (251 ق.م.) اما به اعاده قدرت در قلمرو میراث یافته موفق نشد. او حتی با ازدواج و طلاق یک شاهد خت مصری، اواخر ایام فرمانروایی خود را نیز قرین اغتشاش ساخت.

با سلطنت پسر و جانشین او، سلوکوس دوم (225-246 ق.م.) عوامل تجزیه و اختلاف تدریجا" دولت سلوکی را با دشواریهای جدی مواجه ساخت. وی، نه قادر به دفع طغیان باختر و پارت شد و نه در کشمکشهایی که با مصر یافت، حیثیت دولت خود را تأمین کرد. سلطنت پسر و جانشین او (سلوکوس سوم) فقط دو سال (223 – 225 ق.م.) به طول انجامید. برادرش، انتیوکوس سوم (187 – 223 ق.م.) معروف به " کبیر " در لشکر کشی به شرق، باختر و پارت اشکانیان را به اظهار انقیاد واداشت. اما، در حمله أی که به خاک یونان کرد، با قدرت روم برخورد کرد (188ق.م.) و دچاروهن و سستی گردید. پسرش سلوکوس چهارم که بعد از او به سلطنت رسید (187 ق.م.) و فیلوپاتر (Philopater) خوانده شد، سیاست پدر را در رعایت حسن همجواری با روم مراعات کرد. همچنین، با مصر و مقدونیه نیز هراز هرگونه در گیری، خوداری ورزید. او به دست وزیر خود هلیودوروس (Heliodorus) نام کشته شد (175 ق.م.) و علت قتلش نیز مجهول ماند. انتیوکوس چهارم که بعد از سلطنت یافت، برادر اوبود. خشونت وی در فلسطین با مقاومت یهود مواجه شد. کوششی هم که در مصر برای تسخیر آن سرزمین کرد، با دخالت روم نا موفق ماند. انتیوکوس چهارم، جهت رفع آنچه او آن را " غائله پارت " می‌‌خواند، لشکری هم به شرق کشید .اما، توفیقی نیافت و جانش را نیز بر سر این کار نهاد (163 ق.م.). سلطنت پسرش، انتیوکوس پنجم، مدت زیادی طول نکشید. وی یک سال بعد از جلوس در انطاکیه به وسیله دیمتریوس (پسر سلوکوس چهارم) به قتل رسید (162 ق.م.) دیمتریوس که چند به عنوان گروگان در روم زیسته بود، در بازگشت به سوریه – در دنبال غلبه بر مدعی – تا حدودی به اعاده نظم توفیق یافت و خود را منجی (سوتر – Soter) نامید. شورش یهود را هم که از چند سالی پیش از وی در فلسطین موجب اغتشاش شده بود سرکوب کرد (161ق.م.) اما توفیقی که در این کار یافت وحشت و سوءظن همسایگان را تحریک کرد. سرانجام، در جنگ با یک مدعی موسوم به الکساندربالاس (A.Balas) که همسایگانش، از جمله مصر او را ضد وی تحریک کرده بودند کشته شد (150 ق.م.). فرمانروایی الکساندربالاس (145-150 ق.م.) که خود را پسر و وارث انتیوکوس چهارم می‌‌خواند، سرآغاز یک نزاع بدفرجام خانگی در خاندان سلوکی بود که ضعف و انحطاط قطعی قدرت آن خاندان را در پی داشت. توسعه قدرت اشکانیان در جانب غرب، هر روز بیش ازپیش سلوکیان را به سوی سوریه به عقب نشینی وادار می‌‌کرد. تلاش ناموفق دیمتریوس دوم هم که برای دفع غائله پارت به آنجا لشکرکشی کرد، به شکست و اسارت او انجامید (141 ق.م.). با آنکه برادر و جانشین او، انتیو کوس هفتم در مدت اسارت او توفیق قابل ملاحظه أی در غلبه بر دشواریها یافت، اما شکست او در جنگ با اشکانیان (129 ق.م.) سرانجام به قدرت سلوکیها در ولایات شرقی خاتمه داد. از آن پس، قلمرو سلوکیان منحصربه سوریه گشت و در آنجا نیز سلطنت آنان تا انقراض نهایی به دست روم (64 ق.م.) در جنگهای خانگی و در کشمکشهای بی سرانجام گذشت.

از دویست و چهل و هشت سال (64 – 321 ق.م.) مدت سلطنت آنان، ایران بیش از شصت و پنج سال (247-312 ق.م.) به تمامی در تخت فرمان آنان باقی ماند .

 

سلوکوس نیکاتر:

 

سلوکوس نیکاتر Selucos Nicator سردودمان پادشاهان سلوکی است. وی پس از غلبه بر آنتیگون خود را ملقب به نیکاتر یعنی فاتح، کرد و سال 312 ق. م، در بابل به تخت نشست. سال جلوس او، مبدأ تاریخ سلوکی یا اسکندری است. برای اینکه نامی بلند پیدا کند، به جهانگشایی اسکندر ادامه داد و به هند لشکر کشید ولی از عهده پادشاه مقتدر آن سرزمین که چندره‌گوپتا Chandragupta نام داشت برنیامد و همه ولایاتی را که اسکندر در پنجاب هند تسخیر کرده بود به وی واگذاشت و دختر خود را به زنی به او داد و در عوض از او پانصد زنجیر فیل گرفت.

زن سلوکوس بانویی ایرانی به نام آپامه‌آ Apamea دختر اسپیتامن سردار در سغد بود که به نام او نه شهر بنا کرد. پایتخت سلوکوس نخست شهر سلوکیه در ساحل راست دجله بود که خود او بنا کرد ولی پس از آن شهر انطاکیه را در کنار دریای مدیترانه ساخت و آن را پایتخت خویش قرار داد. سلوکوس نیکاتر متصرفات خود را به هفتاد و دو بخش تقسیم نمود و برای هر یک فرمانروایی معین کرد. جانشینان سلوکوس نیکاتر نتوانستند آن قدرت و عظمتی را که او بنیان نهاده بود ادامه دهند .

پس از مرگ او در سال 281 پسرشآنتیوخوس Antiochus اول و پس از وی پسر او آنتیوخوس دوم بپادشاهی رسیدند. در زمان آنتیوخوس دوم اشکانیان، در سرزمین پارت به پیشوایی نامی شوریده و دولت اشکانی را تأسیس کردند. (250 ق. م)

مقارن همین زمان، دیودوتوس Diodotus یکی از امیران یونانی مشرق سر به شورش برداشته و دولت معروفی یونانی و باختری را در بلخ و افغانستان امروز تشکیل دادند. در سال 190 ق. م، رومیان که تازه پایشان به مشرق بازشده بود در مگنزیا Magnesia که محلی در آسیای کوچک بود سلوکیها را شکست دادند و آسیای صغیر به دست رومیان افتاد. در مشرق دولت پارت و باختر نیز دست سلوکیها را کوتاه کرد و از ایران به سوریه رانده شدند. سرانجام دولت کوچک ایشان در سوریه نیز در 64 ق. م، به دست رومیان منقرص شد. مجموع حکومت ایشان 248 سال بود که قریب هشتاد سال در ایران و بقیه آن را در سوریه سلطنت کردند.

 

یونان‌مآبی:

چیرگی اسکندر مقدونی بر ایران و انقراض دولت هخامنشی بکلی احوال فرهنگ و تمدن ایران را زیر و زبر ساخت. انقلاب سیاسی و هرج و مرج اوضاع کشور مستلزم انقلاب ادبی مهمی گشت. بر اثر استیلای اسکندر و جانشینان او تمدن و زبان یونانی در ایران رواج یافت و جایگزین فرهنگ کهن ایران گردید. دستاوردهای علمی یونانی در زمینه پزشکی و فسلفه و شعر و ادبیات و همچنین برخی واژه‌های یونانی در ایران رایج گشت. این رسوخ و نفوذ تمدن و فرهنگ یونانی در ایران هلنسیم خوانده‌اند، زیرا هلن به معنی یونانی و هلنسیم به معنی یونان مآبی و تمدن و آداب یونانی است .

سلوکیان که نزدیک به هشتاد سال در ایران سلطنت کردند، عامل بزرگ نفوذ فرهنگ یونانی در خاورزمین بودند. سلاطین یونانی نژاد باختر (ایلات بلخ) که به ریاست دیودوتوس Diodotus در 250 ق. م، یعنی همزمان با روی کار آمدن اشکانیان در مشرق ایران سر به استقلال برداشتند. نیز یونانی و یونانی زبان بودند. اسکندر و سلوکیان نزدیک به هفتاد شهر در سرزمین ایران بنا نمودند و مهاجران یونانی را به آنها جلب کردند.

این شهرها نامهای یونانی مانند: اسکندریه و انطاکیه داشت. از جمله آنها صددروازه است که در جنوب غربی دامغان فعلی واقع بود. یونانی شدن مشرق از زمان اسکندر مقدونی آغاز گشت. نقشه اسکندر آن بود که مردمانی را از آسیا به اروپا برد و اقوامی را از اروپا به آسیا آورد تا مشرق به مغرب نزدیک شود و مردم آن دومنطقه با هم بیامیزند. گرچه این فکر به مرحله عمل در نیامد ولی گروه بسیاری از مردم یونانی در شهرهایی که اسکندر و سلوکیها ساخته بودند، ساکن گشتند و حکومتهای خود مختاری پدید آوردند و بیش از اسکندر و سلوکیان موجب یونانی شدن مشرق گشتند .

در آن زمان متصرفات شرقی اسکندر به دو بخش تقسیم می‌‌شد. بخش باختری از دریای مدیترانه تا رود فرات و بخش خاوری از رود فرات تا سند و جیحون. در قسمت غربی که مجاور سرزمین یونان بود، یونان مآبی دوام بیشتری یافت. اما در قسمت شرقی و این طرف فرات بعد از زوال سلطه مغرب بر مشرق یونان مآبی بتدریج رو به ضعف نهاد و زایل شد. حتی خود شهرهای یونانی که در جانب مشرق قرار داشتند در بین شرقیان تحلیل رفتند. نفوذ زبان و تمدن در ایران، اشکانیان و دولتهای شرقی را نیز تحت تأثیر قرار داد. اشکانیان برای جلب رعایای یونانی خود که در شهرهای یونانی ایران حکومتهای نیمه مسـتقل تشکیل داده بودند، خود را فیلهلن Philhellen یعنی یونان‌دوست می‌‌خــواندند و در ترویج و گسترش آداب و زبان یونانی می‌‌کوشیـدنـد و بـرای خـود القابی از قبیل: اپیفانس، یعنی گرانپایه و سوتر، یعنی رهاننده انتخاب می‌‌کردند. همه پادشاهان مشرق تا چند قرن سکه‌های خود را به زبان و خط یونانی ضرب می‌‌نمودند و تقویم خود را همان تاریخ سلوکی که مبدأ آن سال 312 ق. م، است قرار داده بودند.