ققنوس ایران

ایران باستان

ققنوس ایران

ایران باستان

آل بویه:

 

 

آل بویه «320-447 ق / 932-1055 م»

در سالهای ضعف و انحطاط بغداد که امراء ترک و کرد و گیل و دیلم خلیفه را هم در تختگاه وی دست نشانده قدرت و غلبه خویش ساخته بودند، با آن که در ایران اندیشه ایجاد یک قدرت پایدار همراه با احیاء مرده ریگ باستانی در خاطر بسیاری از داعیه داران عصر، از گیل و دیلم و طبری شکفته بود، تحقق این رویاء آن هم در یک مدت کوتاه، تا حدی فقط برای آل بویه ممکن شد که آن نیز به سبب اختلافات خانگی، تقید به تقلید از دعوت زیدیان، و برخورد با انقلابات خراسان خیلی زود مثل یک رویای صبحگاهی پایان یافت، مع هذا بنیانگذار این سلسله علی بن بویه دیلمی ملقب به عمادالدوله و برادر زاده‏اش فنا خسرو بن حسن معروف به عضدالدوله، با وجود محدود بودن امارت خویش و با آن که در زمان آنها فرصتی هم برای احیاء فرهنگ فارسی در قلمروشان پیدا نشد، باز استعداد خود را برای بازسازی وحدت از دست رفته قرنهای دور نشان دادند. هر چند دولت آنها به رغم انتسابی که بر وفق رسم عصر به یک پادشاه باستانی مثل بهرام گور هم موفق به ایجاد تعادل پایدار عصر از یاد رفته بهرام در قلمرو یزدگرد نشد، باری طی چندین دهه فرمانروایی آنها، قدرت اخلاف سعد بن ابی وقاص و مروان و معتصم، نقش فعالی را که پیش از آن در سرنوشت مردم ایران داشت به نقش انفعالی مبدل ساخت و بدینگونه عناصر تازه‏یی از طوایف و اقوام مردم ایران بار دیگر آنچه را ایران طی سالها به اعراب و ترکان اهل سُنت واگذاشته بودند، این بار همراه آیین شیعه، دیگر بار، و گرچه برای مدتی کوتاه، به دست آوردند.

سه تن از فرزندان بویه که گویا شغل ماهیگیری در گیلان داشتند، به خدمت امرای آل زیار در آمدند. البته، ماکان کاکی هم از آنان حمایت می‌کرد. همچنین، " علی "، " احمد " و " حسن " مورد حمایت مردآویچ نیز قرار گرفتند. فتح اصفهان برای مرد آویچ، ظاهرا" توسط علی که برادر بزرگ‌تر بود صورت گرفت. پس از قتل مرد آویچ، غلامان ترک از ترس غلامان دیلمی، به خصوص ابوالحسن علی بن بویه به اطراف گریختند و میدان تنها برای دیلمیان خالی ماند. علی بن بویه به همراه برادر خود، احمد که کنیه ابوالحسین داشت به فتح اهواز توفیق یافت (326 ه.ق.). وی، غلامان ترک را که به سرداری "بجکم " در آنجا پناه گرفته بودند متواری ساخت.

علی بن بویه پس از فتح خوزستان، عازم فارس شد و احمد نیز به کرمان روی آورد و به فتح آن ولایت نایل آمد ( 334ه.ق). سپس ،به بغداد رفت و المستکفی بالله – خلیفه عباسی – را مطیع خود ساخت. خلافت بغداد که پیشرفتهای برادران بویه را برای العین می‌دید، به صلاحدید بعضی وزرای خود، از جمله " ابن مقله " با آنان از در مماشات در آمد و لقب خاص برای آنان فرستاد که علی را " عماد الدوله " و حسن را " رکن الدوله " و احمد را " معزالدوله " نامید.

همان معزالدوله بود که در بغداد دستور داد سب آل علی (‌ع‌) موقوف شود و مراسم عزاداری ماه محرم را برپاداشت. به خصوص، در ایام عاشورای سال 352 ه.ق. که جمع کثیری در بغداد گرد آمدند و بازارها بسته شد ،‌مردم آن روز آب ننوشیدند و در بازارها خیمه پر پا کردند و بر آن خیمه‌ها پلاس آویختند و زنان بر سر وروی خود می‌کوفتند .

از این زمان رسم زیارت قبور ائمه – علیهم اسلام – رایج گردید و بغداد به دو قسمت مهم شیعه نشین (کرخ) و سنی نشین تقسیم شد (363 ه.ق.). همچنین، مقام نقابت علویان هم در زمان آل بویه تأسیس شد.

امرای حمدانی که به حمایت خلیفه به بغداد تاختند، از معزالدوله شکست خوردند. معزالدوله در سال 336 ه.ق. بصره را تصرف کرد. همچنین در سال 337 ه.ق. به موصل تاخت و ناصر الدوله حمدانی را فراری ساخت .اقامت معزالدوله در سال 356 ه.ق. در بغداد ادامه داشت.

عمادالدوله ،برادر بزرگ‌تر، (متوفی به سال 338 ه.ق.) از آنجا که وی پسری نداشت، از رکن الدوله برادرش که در عراق و ری بود در خواست کرد تا " پناه خسر " پسرش را به شیراز بفرستد که جانشین او شود. این پناه خسرو، لقب " عضد الدوله " یافت و در شیراز به حکمرانی فارس و بنادر و سواحل خلیج فارس پرداخت. رکن الدوله، مردی با تدبیر بود، او در 359 ه.ق. به کردستان لشکر کشید و حسنویه، پسر " حسین کرد " ،‌را که حاکم آن ولایت بود، وادار به مصالحه کرد. وزیر او، ابوالفتح که فرزند این عمید بود، قرارداد مصالحه را امضاء کرد.

رکن الدوله با امرای سامانی، به خصوص ابوالحسن سیمجور که از جانب سامانیان حکومت خراسان را داشت، اغلب در کشمکش بود. تنها وقتی صلح میان این دو خانواده رخ داد که امیر نوح سامانی از دختر عضدالدوله خواستگاری کرد و این ازدواج هم صورت گرفت (361 ه.ق.) تا وقتی معزالدوله زنده بود، میان برادران و خانواده بویه اختلافی نبود. پس از مرگ معزالدله (356 ه.ق.) که عزالدوله بختیار، پسر معزالدوله جانشین پدر شد اختلافها بالا گرفت. این مرد بیشتر نواحی شرق کرمان را در تصرف داشت و به همین دلیل هم، عضدالدوله در 357 ه.ق. یک لشکر کشی به کرمان انجام داده بود. عضدالدوله پسر رکن الدوله با عزالدوله پسر معزالدوله چندین بار به جنگ پرداخت. یکی از آن جنگها در حوالی بغداد بود که طی آن، عزالدله شکست خورد و به موصل فرار کرد. معروف است وقتی این خبر را به رکن الدوله رساندند، از شدت خشم خود را از تخت به زیر انداخت و چند روز از خوردن باز ماند.

بعدها، عزالدوله بختیار مورد بخشش امرای آل بویه قرار گرفت. این امر به تدبیر ابوالفتح وزیر انجام یافت.

همچنین، در زمان رکن الدوله بود که مذهب شیعه رسمیت کامل یافت و شیخ صدوق – این بابویه – کی از کتب معروف خود، یعنی " من لایحضره الفقیه " را که جزء کتب اربعه است، در فقه شیعه تاًلیف کرد. همچنین، وی مجالس مباحثه با شیخ صدوق در ری داشت.

رکن الدوله به سال 365 ه.ق. که به بیماری شدیدی دچار شده بود، امرای آل بویه رااحضار کرد و از آنان خواست که پس از مرگ او با یکدیگر مخالفت نکنند. سپس ضیافتی در اصفهان فراهم آمد که سه پسر رکن الدوله و سران دیلم، در این مجلس بودند. رکن الدوله، در این مجلس عضدالدوله را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد، ولی مملکت را بین پسران تقسیم نمود. تقسیم به این صورت بود که همدان و ری و قزوین را به فخرالدوله، اصفهان را به مویدالدوله داد و توصیه کرد که از فرمان برادر بزرگ خود (عضدالدوله که حاکم فارس و خوزستان بود) سرنپیچند. آن گاه از اصفهان به ری آمد و در محرم 366 ه.ق. وفات کرد.

عضدوالدوله در این زمان 42 سال داشت و تحت تربیت ابن عمید، مراتب کمالیه را آموخته بود. وی که کنیه ابو شجاع و عنوان شاهنشاه داشت،در سال 364 ه.ق. وارد بغداد شد و در شوال 367 ه.ق. به عنوان تعقیب عزالدوله، به موصل تاخت و آن شهر را تسخیر کرد. همچنین، عزالدوله را به قتل رساند و پسر ناصرالدوله حمدانی را نیز مقلوب کرد. همچنین بر دیار بکر و حوضه علیایفرات هم تسلط یافت. در این زمان خلیفه عنوان " تاج المله " را هم به او داد. خلیفه وقت که الطائع لله عباسی بود، اجازه داده بود برای عضدالدوله سه نوبت طبل بزنند. همچنین، الطائع دختر عضدالدوله را نیز به زنی گرفت.

عضدالدوله در سال 371ه.ق. به بهانه تعقیب فخرالدوله، به گرگان روی آورد و آن شهر را تسخیر کرد. در این حین، قابوس و فخرالدوله به خراسان پناه بردند. عضدالدوله در شوال سال 372 ه.ق. در بغداد به بیماری صرع دچار شد و در همان جا در گذشت. او را در نجف به خاک سپردند. تأسیس بیمارستان عضدی بغداد در سال 371 ه.ق. به توصیه محمد زکریای رازی، فیلخانه عضدی، کتابخانه عضدی شیراز و بند امیر بر رود کر، از بناهای عضدالدوله است (365ه.ق). مزار سلمان فارسی را نیز او بنا نهاد. در این سالها، مویدالدوله – برادر وی – از جانب او در ری حکومت می‌کرد که صاحب بن عباد، وزیر او شهرتی دارد. بعد از مرگ عضدالدوله، پسرش ابوالفوارس شیر ذیل که لقب " شرف الدوله " داشت به امارت کرمان و فارس رسید. اما، چهار پسر دیگر عضدالدوله به جان یکدیگر افتادند و فخرالدوله عم ایشان، ‌هر چند خواست اختلافات را رفع کند توفیق نیافت. صمصام الدوله و بهاء الدوله همچنان در زد و خورد بودند و نتیجه آن شد که به سال 377.ه.ق. در جنگی که شرف الدوله با " بدربن حسنویه " کرد، در کرمانشاه شکست خورد. پس از آن، دولت حسنویه در نواحی غرب ایران دوباره جان گرفت.

بهاءالدوله در سال 380 ه.ق. خوزستان را فتح کرد و فارس و بهبهان را به صمصام الدوله سپرد و خود به بغداد آمد. در سال 381 ه.ق. امیر خلف ابن احمد صفاری، در کرمان بر آل بویه پیروز شد و آنان را از کرمان بیرون راند .

جنگهای متوالی میان برادران و همچنین با عزالدوله بختیار، دولت بویه را سخت تضعیف کرد. بهاءالدوله در سال 403 ه.ق. در بغداد در گذشت. پس از او، سلطان الدوله پسرش تا سال 415 ه.ق. و ابوکالیجار مرزبان پسر او تا سال 440 ه.ق. بر کرمان و نواحی شرقی تسلط داشتند. هم در زمان اوست که ملک " قاورد " سلجوقی بر کرمان تسلط یافت و کرمان را از چنگ آنان خارج ساخت و سلسله سلجوقیان کرمان را تأسیس کرد.

اما دیلمیان مقیم فارس و خوزستان، ملک رحیم پسر ابوکالیجار را به حکومت برداشتند. او در سال 443ه.ق. اصطخر و شیراز را دوباره به تصرف آورد. ولی سرانجام در سال 447 ه.ق. به دست طغرل سلجوقی که برای کمک به خلیفه " القائم بامرلله " به بغداد آمده بود اسیر شد و درین زمان، دولت آل بویه عملا" پایان یافت .به طور کلی، می‌توان کیفیت حکومت آل بویه را در نواحی ایران ،‌به سه شعبه بالنسبه مستقل تقسیم کرد: 1. گروهی که در عراق و اهواز و کرمان حکومت راندند. 2. آنانی که در عراق و فارس بوده‌اند . 3. کسانی که در کرمان و فارس حکومت کردند.

امرای ال بویه فارس، عبارت بودند از: عمادالدوله، عضدالدوله پسر رکن الدوله، شرف الدوله، صمصام الدوله، بهاء الدوله، سلطان الدوله، ابوکالیجار مرزبان و ملک رحیم. امرای آل بویه عراق و خوزستان و کرمان، عبارت بودند از: معزالدوله ابو الحسین احمدبن بویه، عزالدوله بختیاری، عضدالدوله، شرف الدوله ،بهاء الدوله، سلطان الدوله، مشرف الدوله، جلال الدوله، ابوکالیجار مرزبان، ملک رحیم پسر ابوکالیجار، قوام الدوله و ابو منصور فولادستون پسر ابوکالیجار.

امرای آل بویه ری و اصفهان و همدان نیز، عبارت بودند از: رکن الدوله، موید الدوله، فخر الدوله ،‌مجد الدوله، شمس الدوله، سماء الدوله، ابو الحسین پسر شمس الدوله (حدود 414 ه.ق.) . آنان که در کرمان حکومت راندند، عبارت بودند از: قوام الدوله، ابوکالیجار و ابومنصور فولادستون.

لازم به ذکر است که تکرار نام بسیاری از امراء به سبب جنگهای خانوادگی بود که میان آنان رخ می‌داد. البته نتیجه این جنگها هم به طور طبیعی تصاحب ولایت یکی توسط دیگری بود. برادر مجدالدوله که لقب شمس الدوله داشت، مدتی با امرای گرد ائتلاف کرد. از آنجا که خود می‌خواست بر مجدالدوله پیروزی یابد ،جنگهای میان دو برادر در اصفهان رخ داد. یک بار نیز ری را تسخیر کرد. در این جریان ،‌سیده خاتون به دماوند گریخت و مدتها بعد از آن توانست مجددا" به ری بازگردد. وقتی امیر کرد بدربن حسنویه – در اثر شورشی به قتل رسید، شمس الدوله توانست نقاط مورد تصرف او را به چنگ آورد. بدین ترتیب، مدتها همدان را پایتخت خود ساخت. او در این ایام، ابو علی سینا را برای مدت کوتاهی در همدان به وزارت خود برگماشت .

از کسانی که در ری و همدان حکومت کردند، ابتدا می‌توان رکن الدوله را نام برد. پس از او موید الدوله که تا سال 373 ه.ق. حکومت ری را داشت. هم او بود که با قابوس در گرگان نیز جنگید. حوزه حکومت او شامل عراق عجم و گرگان و طبرستان بود. وزیر وی نیز، صاحب بن عباد نام داشت. بعد از او، فخر الدوله به حکومت رسید که تاسال 387 ه.ق. حکومت کرد. وی مدتها با سامانیان و امرای آنان در خراسان کشمکش داشت. همچنین، یک لشکر کشی نیز به اهواز کرد که بی نتیجه بازگشت. فخر الدوله در قلعه طبرک در گذشت. پس از وی، همسرش سیده خاتون جانشین او شد و فرزند خردسالش – ابوطالب رستم – را که لقب مجدالدوله یافت، سرپرستی می‌کرد. هم اوست که پس از بلوغ، با رقیبی نیرومند مانند سلطان محمود غزنوی پنجه افکند و بالاخره شکست خورد و اسیر شد (ربیع الثانی 420 ه.ق.). مجدالدوله را تبعید گونه به غزنین فرستادند، ولی او بین راه در گذشت. وی آخرین امیر خاندان بویه بود.

 

تبار خاندان بویه:

در مورد تبار خاندان بویه در میان دانشمندان و تاریخنگاران دیدگاه‌های گوناگون وجود دارد، صابی در کتاب تاجی آورده است که نسب بویه به بهرام گور منتهی می‌گردد و بعضی گفته‌اند که بویه از نسل دیلم بن ضبه بوده است و ابوعلی مسکویه در کتاب تجارب الامم آورده است که پادشاهان آل بویه خود را از فرزندان یزدگرد پسر شهریار آخرین پادشاه ساسانی می‌دانند و می‌گویند که در آغاز تهاجم اعراب مسلمان بعضی از اولاد یزدگرد به گیلان رفته و درآنجا ساکن شدند.

ابو شجاع بویه جد آل بویه مردی متوسط الحال و سه پسر داشت: علی و حسن و احمد. هنگامیکه ماکان کاکی بر طبرستان استیلا یافت بویه در جزو خذام او درآمد و پسرانش نیز با اسفار بن شیرویه و مرداویج و وشمگیر پسران زیار، که خود را از نژاد ارغش پادشاه گیلان در عهد کیخسرو میدانستند، ملازمت ماکان می‌کردندتا آنکه ااسفار بن شیرویه بر ماکان خروج کرد و بر دیلمستان مستولی گردید. اسفار بعد از یکسال کشته شد و مرداویج بجای او نشست. رستمدار، ری، مازندران، قزوین ،ابهر، زنجان و طارم را بگرفت و در همدان دست به کشتار اهالی زد و کشتار زیاد هم نمود. مرداویج علی پسر بویه را با برادران به کرج فرستاد و خود عازم اصفهان گردید. درآنزمان مظفر بن یاقوت از جانب المقتدر عباسی حاکم اصفهان بود و به دفع مرداویج پرداخت ولی شکست خورد و به فارس نزد پدرش گریخت. یاقوت پدر مظفر با لشکریان فارس متوجه مرداویج گردید ولی از وی هم چیزی ساخته نشد و تارومار گردید. درین هنگام علی پسر بویه با برادران در ارجان بود که یاقوت دوهزار تن از دلاورترین مردان لشکر خود را به جنگ ایشان گسیل داشت تا بتواند شکستهای پیهم خود و پسرش را جبران کند، درین پیکار نیز بخت یاقوت یاری نکرد آنها نیز از پسران بویه شکست خورده فرار نمودند. پس ازین رویداد علی برادرش حسن را به کازرون فرستاد و حسن پس از تصرف کازرون سپاهی را که یاقوت به جنگ او فرستاده بود بار دیگر شکست داد. در سال ۳۲۲ جنگی سختی میان یاقوت و علی پسر بویه در گرفت، نخست گروهی از سربازان علی به یاقوت پناه بردند ولی یاقوت همه را سر برید، این عمل زشت یاقوت باعث توانمندتر شدن علی گردید زیرا یاران او چنین دیدند در وفاداری به وی استوارتر گردیدند. یاقوت درین جنگ نیز شکست خورد و برادر کوچکش احمد که نوزده سال داشت درین جنگ کشته شد. پس از شکست دادن یاقوت علی وارد شیراز شد و بر فارس مستولی گردید و بدینترتیب کار خاندان بویه بالا گرفت و بوییان روی کار آمد. علی پسر بویه در شیراز در سرای مربوط به یاقوت نزول کرد. می‌گویند سپاهیان مواجب خود را از وی خواستند و او سخت گرفتار بی پولی بود، روزی در سرای خویش در اندیشه و پریشان نشسته بود و دید ماری از موضعی در سقف خانه یبرون آمد و به سوراخی رفت. علی فراشان را بخواست و فرمان داد تا مار را بیرون آورند. چون نیک بگشتند از آن سوراخ راه به اتاق دیگر یافتند که در آن صندوقهای پر از مال بود که ارزش پانصد (پنجصد) هزار دینار داشت. این مال را علی بی درنگ در مواجب سربازان مصرف کرد. پس از آن نامه به الراضی بالله عباسی فرستاد و از وی خواست که مقاطعه شهرهای راکه در دست دارد بوی واگذارد و الراضی نیز پذیرفت. درینوقت مرداویج آمادگی حمله به شیراز را داشت که به دست غلامش کشته شد. دیگر کسی در میدان نبود که با پسرن بویه رقابت کند. علی از سوی خلیفه بغداد «عمادالدوله» و حسن «رکن الدوله» و احمد به «معزالدوله» ملقب گردیدند.

 

پادشاهان آل بویه:

- عمادالدوله علی پسر بویه

- رکن الدوله حسن پسر بویه

- معزالدوله احمد بن بویه

- عضدالدوله ابوشجاع فنا خسرو پسر رکن الدوله حسن پسر بویه

- مؤیدالدوله ابومنصور بویه پسر رکن الدوله حسن پسر بویه

- فخرالدوله ابوالحسن علی پسر رکن الدوله حسن پسر بویه

- شرف الدوله ابوالفوارس شیرزیل پسر عضدالدوله ابوشجاع فنا خسرو

- صمصام الدوله ابوکالیجار مرزبان پسر عضدالدوله ابوشجاع فنا خسرو

- بهاالدوله ابونصر پسر عضدالدوله ابو شجاع فنا خسرو

- مجدالدوله الوطالب رستم پسر فخرالدوله

- سلطان الدوله ابو شجاع پسربهاالدوله ابونصر

- ابوکالیجار مرزبان پسر سلطان الدوله

- جلال الدوله ابوطاهر پسربهاالدوله

- ابونصرخسروفیروز پسر ابوکالیجار

- ابومنصورفولاذستون پسر ابوکالیجار

- ابوعلی کیخسرو پسر ابوکالیجار

 

منبع

تاریخ ایران، میترا مهرآبادی، دنیای کتاب، تهران، 1374

آرش کمانگیر:

 

 

 

آرَشِ کَمانگیر نام یکی از اسطوره‌های کهن ایرانی و همچنین نام شخصیت اصلی این اسطوره است.

اسطوره آرش کمانگیر از آن دسته داستان‌هایی است که در اوستا آمده و در شاهنامه از آرش در سه جا با افتخار نام برده شده ولی داستان آرش در شاهنامه نیامده است.[1]* ولی در کتابهای پهلوی و نیز در کتاب‌های تاریخ دوران اسلامی به آن اشاراتی شده‌است. در اوستا آرش را اِرِخشهخوانده‌اند و معنایش را نیز کسانی معناهایی کرده‌اند "از آن دسته «تابان و درخشنده»، «دارنده ساعد نیرومند» و «خداوند تیر شتابان». داستان آرش به روزگار منوچهر باز می‌گردد که سپاه توران خاک ایران را لگدمال سم سواران خود نموده‌اند. سرانجام تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند با این شرط که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش داوطلب این کار می‌شود. به فراز البرز می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند.[2]* هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. تیر بر تنه درخت گردویی در کنار آمودریا می‌نشیند و آنجا مرز ایران و توران می‌شود.[3]* بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره‌های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

 

آرش در ادبیات معاصر:

سیاوش کسرایی چامه‌سرای ایرانی نیز چامه‌ای به نام آرش کمانگیر و با موضوع آرش دارد که در پی می‌آید:

  • برف می‌بارد؛

برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ. کوه‌ها خاموش، دره‌ها دلتنگ، راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ... بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی، یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی‌آورد، ردِّ پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان، ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفتهٔ دم سرد؟ آنک، آنک کلبه‌ای روشن، روی تپه، روبه روی من...

در گشودندم. مهربانی‌ها نمودندم. زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، در کنار شعلهٔ آتش، قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز، «... گفته بودم زندگی زیباست. گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست. آسمان باز؛ آفتاب زر؛ باغ‌های گل؛ دشت‌های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛ تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛ بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ خواب گندم زارها در چشمهٔ مهتاب؛ آمدن، رفتن، دویدن؛ عشق ورزیدن؛ در غم انسان نشستن؛ پا به پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛ چشم انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛ جرعه‌هایی از سبوی تازه آبِ پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛ در تله افتاده آهوبچگان را شیردادن و رهانیدن؛ نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی، زیرِ سقفِ این سفالین بام‌های مه گرفته، قصه‌های درهم غم را ز نم نم‌های باران‌ها شنیدن؛ بی تکان گهوارهٔ رنگین کمان را در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی، پیشِ آتش‌ها نشستن، دل به رؤیاهای دامن گیر و گرمِ شعله بستن...

آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد، آرام و با لبخند، کنده‌ای در کورهٔ افسرده جان افکند. چشم هایش در سیاهی‌های کومه جست وجو می‌کرد؛ زیر لب آهسته با خود گفت وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛ شعله‌ها را هیمه سوزنده. جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده، بی دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان، آشیان‌ها بر سرانگشتان تو جاوید، چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جان تو خدمت گرِ آتش... سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!

«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز، شعله‌ها را هیمه باید روشنی افروز. کودکانم، داستان ما ز آرش بود. او به جان خدمت گزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره. دشمنان برجان ما چیره. شهرِ سیلی خورده هذیان داشت؛ بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت. زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ روزِ بدنامی، روزگار ننگ. غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ عشق در بیماری دل مردگی بی جان.

فصل‌ها فصلِ زمستان شد، صحنهٔ گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان در شبستان‌های خاموشی، می تراوید از گلِ اندیشه‌ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛ کس نمی‌جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ. سنگر آزادگان خاموش؛ خیمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهای مُلک، همچو سرحدّات دامن گستراندیشه، بی سامان. برج‌های شهر، همچو باروهای دل، بشکسته و ویران. دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور... هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت. هیچ دل مهری نمی‌ورزید. هیچ کس دستی به سوی کس نمی‌آورد. هیچ کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی برگ؛ آسمان اشک‌ها پربار. گرم رو آزادگان در بند؛ روسپی نامردمان در کار...

انجمن‌ها کرد دشمن؛ رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن؛ تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، هم به دست ما شکستِ ما براندیشند. نازک اندیشان شان، بی شرم،- که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم،- یافتند آخر فسونی را که می‌جستند... چشم‌ها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست وجو می‌کرد؛ وین خبر را هر دهانی زیرِ گوشی بازگو می‌کرد.

«آخرین فرمان، آخرین تحقیر... مرز را پروازِ تیری می‌دهد سامان! گر به نزدیکی فرود آید، خانه هامان تنگ، آرزومان کور... ور بپرّد دور، تا کجا؟ ... تا چند؟ ... آه! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛ چشم ها،‌بی گفت و گویی، هر طرف را جست و جو می‌کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می‌سایید. از میان دره‌های دور، گرگی خسته می‌نالید. برف روی برف می‌بارید. باد بالش را به پشتِ شیشه می‌مالید.

«صبح می‌آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، - پیشِ روی لشکر دشمن سپاهِ دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز...

آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس می‌شد سیاهی در دهان صبح؛ باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛ کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، مادران غمگین کنارِ در.

کم کمَک در اوج آمد پچ پچ خفته. خلق، چون بحری برآشفته، به جوش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.

«منم آرش، - چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ - منم آرش، سپاهی مردی آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده.

مجوییدم نسب، - فرزند رنج و کار؛ گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آمادهٔ دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛ گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد! دلم را در میان دست می‌گیرم و می‌افشارمش در چنگ، - دل، این جام پر از کینِ پر از خون را؛ دل، این بی تاب خشم آهنگ...

که تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛ که تا کوبم به جام قلب تان در رزم! که جامِ کینه از سنگ است. به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

درین پیکار، در این کار، دل خلقی است درمشتم، امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست، کمان داری کمان گیرم. شهاب تیزرو تیرم؛ ستیغ سربلند کوه مأوایم؛ به چشم آفتاب تازه رس جایم. مرا تیر است آتش پر؛ مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست. رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. در این میدان، بر این پیکان هستی سوز سامان ساز، پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان برکرد، به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

«درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود. به صبح راستین سوگند! به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند! که آرش جان خود در تیر خواهد کرد، پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز، که تن بی عیب و جان پاک است. نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛ نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش. نفس در سینه‌ها بی تاب می‌زد جوش.

«ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره، می‌آید. به هر گام هراس افکن، مرا با دیدهٔ خون بار می‌پاید. به بال کرکسان گرد سرم پرواز می‌گیرد، به راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛ به رویم سرد می‌خندد؛ به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را، و بازش باز می‌گیرد.

دلم از مرگ بی زار است؛ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است. ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛ ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان بایستهٔ آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می‌داند. هزاران دست لرزان و دل پرجوش گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.

  • پیش می‌آیم.

دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم. به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند، نقاب از چهرهٔ ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد. به سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد؛ «برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امّید! برآ، ای خوشهٔ خورشید! تو جوشان چشمه ای، من تشنه‌ای بی تاب. برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب. چو پا در کام مرگی تندخو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم، به موج روشنایی شست و شو خواهم؛ ز گل برگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله‌های سرکش خاموش، که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می‌سایید، که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی، که سیمین پایه‌های روز زرین را به روی شانه می‌کوبید، که ابر آتشین را در پناه خویش می‌گیرید؛ غرور و سربلندی هم شما را باد! امیدم را برافرازید، چو پرچم‌ها که از باد سحرگاهان به سر دارید. غرورم را نگه دارید، به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش. تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش. به یال کوه‌ها لغزید کم کم پنجهٔ خورشید. هزاران نیزهٔ زرّین به چشم آسمان پاشید. نظر افکند آرش سوی شهر، آرام. کودکان بر بام؛ دختران بنشسته بر روزن؛ مادران غمگین کنار در؛ مردها در راه. سرود بی کلامی، با غمی جان کاه، ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه. کدامین نغمه می‌ریزد، کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت، طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟ طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز، راه وا کردند. کودکان از بام‌ها او را صدا کردند، مادران او را دعا کردند. پیرمردان چشم گرداندند. دختران، بفشرده گردن بندها در مشت، همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند. آرش، امّا همچنان خاموش، از شکاف دامن البرز بالا رفت. وز پی او، پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز، خنده بر لب، غرقه در رؤیا. کودکان، با دیدگان خسته و پی جو، در شگفت از پهلوانی ها. شعله‌های کوره در پرواز، باد در غوغا.

  • شام گاهان،

راه جویانی که می‌جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر، بازگردیدند، بی نشان از پیکر آرش، با کمان و ترکشی بی تیر. آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون، به دیگر نیم روزی از پی آن روز، نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند. و آنجا را، از آن پس، مرزِ ایران شهر و توران بازنامیدند.

آفتاب، در گریز بی شتاب خویش، سال‌ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب، بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش، در دل هر کوی و هر برزن، سر به هر ایوان و هر در زد. آفتاب و ماه را درگشت سال‌ها بگذشت. سال‌ها و باز، درتمام پهنهٔ البرز، وین سراسر قلهٔ مغموم و خاموشی که می‌بینید، وندرون دره‌های برف آلودی که می‌دانید، رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند، و نیاز خویش می‌خواهند.

با دهان سنگ‌های کوه آرش می‌دهد پاسخ. می کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه؛ می دهد امید، می نماید راه.»

در برون کلبه می‌بارد. برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ. کوه‌ها خاموش، دره‌ها دل تنگ. راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

کودکان دیری است در خوابند، در خواب است عمو نوروز. می گذارم کنده‌ای هیزم در آتش دان. شعله بالا می‌رود پرسوز...

 

پانویس

1.       یعنی داستان آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده است. اما در شاهنامه به داستان آرش اشاره ‌شده است. (مثلاً در قسمت پادشاهی شیرویه: به مردی زچنگ زمانه نجست///چو آرش که بردی به فرسنگ تیر///چو پیروزگر قارن شیرگیر»

  • بزرگان که از تخم آرش بدند - سبکبار و جنگی و چابک بدند

1.     البته در منابع گوناگون محل پرتاب تیر فرق می‌کند. مثلاً در ویس و رامین شهر ساری آمده است.

2.       محل فرود تیر نیز در منابع مختلف فرق می‌کند. اما تمام آنها به یک محدودهٔ جغرافیایی اشاره می‌کنند.

صفاریان:

 

 

یعقوب لیث صفاری:

یعقوب لیث نخستین امیر این خانواده بود که دولت مستقل اسلامی صفاریان را بنیاد نهاد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری داشت. لیث سه پسر داشت بنامهای یعقوب و عمر و علی، هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره‌ای حکومت چندان نپایید. یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری می‌کرد و هرآنچه بدست می‌‌آورد جوانمردانه به دوستان و همسالانش ضیافت می‌کرد. چون به سن رشد رسید تعدادی از مردان جلد، زرنگ و عیار گردش جمع شده او را به سرداری خود برگزیدند. در سال ۲۳۷ که طاهربن عبدالله در خراسان جکومت می‌کرد مردی از اهل بست بنام صالح بن نصر کنانی بر سیستان مستولی شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی شخصی بنام درهم بن نضر خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند. درهم که نتوانست از عهده‌ای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد، سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب اسقبال نمودند.

پس از چندی والی خراسان با چاره تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به حدمت خلیفه در امد. درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا می‌گیرد او به دفع خوارج می‌رود، یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارنش از وی چنان فرمابرداری می‌کردند که برون از تصور بود. یعقوب بعد ار ضبط سیستان رو به خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد. یعقوب مردی نبود که بزودی مضمحل شود، باز بار دیگر در سال ۲۵۳ رو به خراسان نهاد اما این بار بخت یار او بود شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت. پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آن را نیز بدست آورد. یعقوب بعد از واقعه چند نفر از طرفداران خود را با پیشکش‌های گرانبها نزد خلیفه‌ای بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلان کرد.

یعقوب در سال ۲۵۷ باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را به تو نداده ایم که تو به آنجا لشکر کشی کنی. المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود رسولی نزد یعقوب فرستاد .مبنی بر اینکه ولایت بلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است. یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود، پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد. حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد، در راه در اثر باریدن باران تعداد زیادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان میگشت. یعقوب رسولی را نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد، اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.

کشمکش میان صفاریان و خلافت بغداد:

محمد بن واصل تمیمی بر فارس مستولی شده بود. المتعمد عباسی فارس را به موسی بن بغا داد، موسی نیز عبدالرحمان بن مفلح را به جنگ محمد بن واصل فرستاد، عبدالرحمان شکست خورد و اسیذ شد. چون یعقوب در سیستان خبر بالا گرفتن کار ابن واصل را شنید طمع در ولایت فارس بست، در حالیکه محمد بن واصل در اهواز بود وی رو به فارس نهاد و فارس را تصرف کرد. در سال ۲۶۲ یعقوب از فارس رو به خوزستان نهاد. چون خبر به خلیفه المعتمد رسید فرمان حکومت خراسان، گرگان، طبرستان و ری و فارس را در حضور حاجیان به شمول شرطگی بغداد به وی داد. اما یعقوب راضی نشد و به خلیفه پیغام داد که به چیزی راضی نیست جز رسیدن به بغداد. خلیفه برادرش الموفق را به جنگ با یعقوب فرستاد، یعقوب درین جنگ شکست خورد و فرار کرد، بسیاری از اموال یغقوب بدست سپاهیان بغداد افتاد، و به نام غنیمت به بغداد برده شدند. المؤفق به علت بیماری به بغداد بازگشت و یعقوب نیز در گندی‌شاپور به مریضی قولنج مبتلا گشت. خلیفه رسولی را با منشور ولایت فارس و استمالت نزد یعقوب فرستاد. یعقوب قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیشروی خود نهاد و به رسول گفت: «به خلیفه بگو که من بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها میشوی و من از تو، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد، اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و پیاز مرا بس است.» یعقوب در سال ۲۶۵ در گندی شاپور در اثر مرض قولنج در گذشت. یعقوب را مردی باخرد و استوار توصیف کرده اند. حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود او را نسبت استقامت و پایداریش سندان لقب داده بود.

 

امیران صفاری:

یعقوب بن لیث صفاری

عمرو ان لیث صفاری

 علی بن لیث صفاری

 طاهر بن محمد بن لیث صفاری

 خلف بن احمد (نوه دختری عمرو بن لیث)